ناباکی

لغت نامه دهخدا

ناباکی. ( حامص مرکب ) بی باکی. تهور. جسارت. بی احتیاطی. بی پروائی. باک نداشتن. نترسی. بی احتیاطی. دلیری : و او کودکی بیست و دو ساله بود و در سیاست و ناباکی و تدبیر پادشاهی بغایت کمال بود. ( کتاب النقض ص 385 ). همه عاقلان دانند که تو شاه اسکندری [ نه رسول او ]... این چنین ناباکی بسیار مکن که کارها همه وقت راست نیاید. ( اسکندرنامه نسخه خطی سعید نفیسی ).
الهی نگیری به ناباکیم
که آلوده دامن ز ناپاکیم.
نزاری قهستانی ( دستورنامه چ روسیه ص 74 ).

فرهنگ فارسی

بی باکی تهور:[ و او کودکی بیست و دو ساله بود و درسیاست و ناباکی و تدبیرپادشاهی بغایت کمال بود.] [ در عقوبت ایشان را بدان فسادهای ایشان و ناباکی ایشان در کشتن یحیی و زکریا...]

پیشنهاد کاربران

بپرس