میرزاوند

لغت نامه دهخدا

میرزاوند. [ وَ ] ( اِخ ) نام یکی ازدهستانهای بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد ، واقع در خاور بخش با 1500 تن جمعیت و 7 آبادی. آب آن از رودخانه ها تأمین می شود وهوای آن گرمسیر است. این دهستان محدود است از شمال و باختر به دهستان قیلاب بالا، از جنوب به اندیمشک ، ازخاور به دهستان یعقوب وند. دیه های مهم آن عبارت است از: محمودعلی. جوروند. چل. ساکنان از طایفه میرزاوند میر عالی هستند. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6 ).

فرهنگ فارسی

نام یکی از دهستانهای بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد
دهستان در خاور بخش واقع است و ۷ آبادی دارد که سکنه آنها ۱۵٠٠ تن میباشد. حاج میرزا حبیب الله رشتی از فقها و علمای نامی زمان خود و در فقه و اصول

پیشنهاد کاربران

تقی فرزند عیدی از تیره افشار از سران میرزاوند در دورانش اواخر قاجاریه بود او فردی نترس، جنگی و تفنگچی بود، تقی زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل داشت که از آن قاطرها برای رفت و آمد به نقاط مختلف مثل دزفول استفاده می کرد چون برخی مواقع برای رتق و فتق امور به دزفول می رفت چندین اشگفت بزرگ برای نگهداری چارپایان و گله و رمه داشت نقاط بید سراب - چَم سی در بخش الوار متعلق به تقی بود برخی نقاط از ناحیه ییلاقی کوسک کاوه برخی از نقاطش به او تعلق داشت تقی پنج برادر به نام های عینی - باقر - صیدی - مهدی - کوران داشت در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود و عینی نیز به کداخدا منش بودن شهرت داشت اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفش برو داشت طبق روایات زنده یاد پلنگ و شیر تیره افشار تقی بود.
...
[مشاهده متن کامل]

باقر برادر تقی در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشه ای از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی برادر باقر نیز همراه آنها بود و سردسته قشه بود بعد کشته شدن باقر، تقی به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی مجبور شد بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
برخی روایت کردن باقر در درگیری با قبیلهافرادی به اسم های آیوسف و آعزیز بختیاری که از طایفه عیسوند بختیاری های روستاهای اطراف دزفول بودند کشته شد و طایفه میرزاوند و حتی میگن شماری از پاپی های بخش الوار نیز با آنها بودند و آیوسف عیسوند بختیاری و بختیاری های همراه او با قشه میرزاوند و پاپی های بخش الوار درگیر شده و تعدادی از آنها کشته شدند که باقر یک نفر آنها بود از بختیاری ها نیز چند نفر کشته شدند.
اما هنوز بختیاری های چهار و هفت خون بهای باقر را ندادند باقر آن موقع کم آدمی نبود و اسم و رسمی داشت.
اگر قاتلین باقر در نواحی بخش الوار گرمسیر و لرستان بودند تقی برادرش حتما انتقام خون او را می گرفت آن موقع بختیاری ها و طایفه میرزاوند با هم اختلاف و جنگ شدید داشتند طبق روایت 3 پسر پتول برادر ساکی کلورضا در نقاط بختیاری نشین چهارمحال و بختیاری به هنگام غارت آوردن کشته شدند.
تقی در چندین بار در بختیاری دشت شیمبار مسجدسلیمان غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشه حرکت می کرد و سردسته قشه بود در آن قشون شیره و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سردسته قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها قشون در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشون روی او رد شده و می روند در این هنگام تقی که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشون از روت حرکت کرده و رفتن.
در جنگ بختیاری ها و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای قتال و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند شجاعت بسیاری از خودش نشان داده بود که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او هلاک شدن
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی نزدیک بوده که بمیرد.
داستان تقی و قتل علیمراد پسر لرزان از پسرعموهای تقی بدست جانمیرزا رهداروند قلاوند و ماجرای انتقام گیری تقی
( روایت های زیر صحیح ترین و درست ترین روایات است )
پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و او و یک نفر دیگر به اسم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر قلاوند بالای بلندی می ایستند که در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد و پدرزنش سیدال شیرمرد ایستاده اند طبق روایت در آن بلندی فاصله جانمیرزا و علیمراد از همدیگر بسیار زیاد بود جانمیرزا فریاد می زنه میگه میخوام تفنگم را آزمایش کنم و تیری بندازم علیمراد و سیدال شیرمرد میگن بفرست و جانمیرزا از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد اصابت کرده جانمیرزا فریاد میزنه میگه تیرم رسید سیدال شیرمرد برای اینکه بداند آن دو نفر چه کسین میگه آره تیر رسید و به کنار ماها اصابت کرد و سیدال فریاد میزنه میگه شماها کی هستید و جانمیرزا میگه من جانمیرزا رهداروندم و اینم صیدنظر فرزند قیلاویی فرزند شاه نظر است سیدال شیرمرد فریاد میزنه و میگه درست زدی علیمراد پسر لرزان را قتال کردی جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تتر اونو در پناه خود گرفته و ازش حمایت می کنند چون تقی میخواست جانمیرزا راهداروند قلاوند را هلاک کند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری و تفنگچی گری بود و آن موقع سرآمد قلاوندها در جنگ و تفنگ و غارتگری بود طبق روایت اصالت تیره رهداروند ساکی است از طایفه ساکی بودند که بین طایفه قلاوند زندگی می کردند.
با حمایت تیره تتر از جانمیرزا قلاوند برای انتقام عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با قشه به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند تا از آنها گرو گازور بگیرن و گله و رمه آنها را غارت کنند در ناحیه خشاب بخش الوار بودند افرادی که در قشه تقی بودند عبارتند از شیره از تیره پادار - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - ناظر از تیره سردار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا و کوه آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوند خبر می دهند و قلاوندها با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین یک نفر از افراد حاضر در قشه تقی به اسم ابراهیم هیکی کشته شد.
ابراهیم هیکی یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن قنبربک یا نظربک به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم کشته می شود.
طایفه قلاوند تترها و خداوردی های چارباووه بعد این پیروزی و به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند روایت است یک نفر به اسم غمی از تیره چارباووه قلاوند که طبع شاعری خوبی داشت این اشعار را سرائید:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که مردان طایفه ات قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستن کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند غمی از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود که آن موقع بچه و در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر پسر تقی در گهواره بود شیره از افراد جنگی طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت!!!!!!کُر فرامرز الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره خداوردی چارباووه قلاوند بود و براری برادر غمی و عباسی بود.
بعد این ماجرا یکی از بزرگان طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی و قشه او می فرستد روایت است گفته بود جنگ بزرگی بین طایفه میرزاوند و طایفه قلاوند بوجود می آید و تمام میرزاوندها با قلاوندها وارد جنگ و نبرد می شوند تفنگ ها و قطارها در خانه حاضربک تتر بودند طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی به خاطر اینکه ابراهیم هیکی از افراد قشه اش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و می گوید یا می میرم یا قنبربک تتر را بکشم طبق روایت کریم خان بزرگ تیره پادار که از عواقب کار می ترسید تقی را بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن اما تقی آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترها و چارباووه های قلاوند در یک روز یک نفر به تقی اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت آسیاب های بادی تایاب در نزدیک روستای سرخکان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی در دلش کینه بود و به نوعی به او تیر نشان دروغ داده بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی قتال شود.
تقی و دو نفر همراه او که یکی از آنها اسف ( یوسف ) پسر برزو بود که آن موقع در حدود 25 سال سن داشت رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن دوران بود به اسم تفنگ ده تیر را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود.
تقی فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و چیزی هم نمی گوید یوسف ( اسف ) ، تقی را تحریک می کند به او میگه تقی بزنش دو سه بار به او میگه بزنش میگه خود قنبربک است میگه وقتی پاسخ نمیده یعنی خودش است بزنش و تقی از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها و خداوردی ها چارباووه قشه تقی رو غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجه وندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد همین قنبربک تتر و قشه اش عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند و آن زوار که هیچ سلاح و مهمات با آنها نبوده را غارت کردند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی را به عنوان خون بها به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی را نداشتند چون آدم جنگی و نترس بود و زورشان به تقی نمی رسید بعد مرگ تقی حوز عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند بعدها بعد مرگ تقی برادرزاده تقی به اسم مزبان پسر عینی عده ای از پاپی های خادم شاهزاده احمد را واسطه کارکتل و خون صلح قرار داده و با فرزندان کریم صلح کرده و جواهر را نیز به عنوان خون بها به آنها دادند.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی در خانه نبوده وارد خانه تقی شده بود چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد روایت است بارها تقی گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز بکشم.
ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان و برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
روایت است در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترها هم قتال شد.
روایت است که قنبربک تتر در یک درگیری درون طایفه ای بین تیره های قلاوند کشته شد در درگیری با تیره باش آغا قلاوند فردی به اسم صفر گوشه ای که از کرکی ها لرستان بود در پیش تترها زندگی می کرد و در پناه آنها بود فاضل باش آغا قلاوند بزرگ تیره باش آغا گاوهای او را غارت کرده و قنبربک، ناظر برادر و علیشاه عموی فاضل باش آغا قلاوند را به خاطر این موضوع به قتل می رساند و اونا هم قنبربک را در انتقام خون دو برادر فاضل قلاوند به قتل می رسانند تترها آن موقع آدم های بی رحمی بودند.
این حادثه جنگ تترها و باش آغاها درست حدود سه سال بعد مرگ تقی پدربزرگ پدرم رخ داد روایت است هنگام این درگیری عباس خان قلاوند و برادرانش و خواهرانشان قدم خیر و. . . . با خانواده شان گفتند بیایید از اینها فاصله بگیریم و خودمون وارد ماجرای آنها نکنیم و به سمت صحرای چهک پیش شعبه فرخی میرزاوند برویم آنها به صحرای چهک آمده و دوارهای خودشان را در آنجا در همسایگی شعبه فرخی دایر کردند و روایت است که عباس خان قلاوند که طبق روایت میگن آن موقع جوان بود تمام شعبه فرخی را برای ولیمه دعوت کرده بود و آن موقع هم قدرت و توان که مثل دوران رضاشاه پهلوی را داشت نداشت و هنوز با دولت رضاشاه پهلوی اخت نگرفته بود چون اواخر دوران قاجاریه بود.
درگذشت تقی
تقی در حدود سال 1290 ه. ش بر اثر بیماری در سن جوانی تقریبا حدود 37 سالگی درگذشت و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره در راس آنها بود به شاهزاده احمد برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی 5 سال بیشتر سن نداشت قبر خود شیره نیز در جوار شاهزاده احمد است آن موقع رسم بود که آدم های مهم و سرشناس طایفه را به شاهزاده احمد برده و در آنجا دفن می کردند.
طبق روایت صحیح و معتبر تقی در هنگام مرگش جوان بوده و سنی هم نداشته طبق روایت بیماری تقی آنقدرها هم سخت نبوده و آن موقع بخاطر اینکه دکتر و پزشکی نبود بیماری به او زور گرفت و او را از پای درآورد و شهید شد.
روایت است قلا پسر علینجات می گفت ما بعد تقی دیوار و پشتوانه خودمون رو از دست دادیم و تا تقی بود حوز عیدی و تیره افشار و تیره سردار و ماها فرزندان غلام دیوار محکمی داشتیم.
علت اینکه تقی نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بود که روزی یکی از افراد مهم سادات احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خونه تقی آمده بود و از تقی تحفه و صدقه میخواهد تقی به او میگه تو که سیدی چرا آمدی گدایی؟؟؟؟که بین او و تقی بحث و جدل شده و تقی با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی را ملامت و سرزنش می کند و تقی پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا گفت از فرزند پسری برایم متولد شد نامش را صیدجعفر میذارم.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در مورد کیخاعیدی و فرزندانش
کیخاعیدی در دوران قاجاریه کدخدای طایفه میرزاوند بود روایت است در دورانش که اون موقع دوران جوانی او و دوران کهنسالی و پیری حسینعلی پسر شیرمرد بود ماموران دولت قاجار برای گرفتن مالیات طایفه به خانه عیدی آمده بودند و مهمان او شدند چون دولت اون موقع از طوایف مالیات می گرفت عیدی پسرش صیدی که پسر بزرگش بود و اون موقع نوجوانی بیش نبود را به خونه حسینعلی شیرمرد که مسن تر و بزرگتر بود فرستاده و از او میخواهد که به پیش ماموران دولت قاجار بیاید چون حسینعلی اون موقع بزرگ طایفه بود و حرفش برو داشت.
روایت است کدخداعیدی آدم بسیار مهمانوازی بود و مهمانوازی او در آن موقع دوران قاجاریه در بخش الوارگرمسیر زبانزد بود.
یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد از طایفه طافی که آن موقع اواخر قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار و پیش تیره بزرگی قلاوند زندگی می کرد و شاعر آنها بود این بیت را آن موقع در مورد مهمانوازی عیدی سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . نه چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه برتر است بعد او شَمراد و بعد کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده روایت است کریم پدر ابدال - آزاد و نامدار بعد این شعر به دلی پسر جان احمد طافی اعتراض کرده بود که چرا اسم او را در آخر سرائیده طبق روایت کیمراد آشپز خونه کریم بود و در خونه کریم آشپزی می کرد.
طبق روایت دَلی پسرجان احمد طافی شاعر به تمام معنای تیره بزرگی قلاوند بوده و بین آنها زندگی می کرده و در وصف آنها شعر می سرائید.
کیخا در لغت به معنی کدخدا و رئیس طایفه است.
باقر و مهدی قبل از تقی در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی که تنها دیوار محکم آنها بود نیز دِق کرد و درگذشت.
روایت است در یک مورد دیگر اردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه روز شب باران شدید می بارید و اردی والی مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش می گوید تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد بانگ و شیون سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی والی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای بانگ و شیون از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود از طوایف لرستان و ایلام مالیات برای دولت قاجار می گرفت.
روایت است عیدی پدر تقی در اواخر عمرش نابینا و کور شده بود یک روز تقی آهو شکار شده را از کوه می آورد زیرا برخی مواقع برای مایحتاج زندگی آهو و اشکال شکار می کرد مهدی برادر تقی گوشت کباب شده آهو را روی آتش گذاشته و برای شوخی آن را به پدرش عیدی که در آن موقع کور و نابینا بود میدهد و میخواهد با او شوخی کند و عیدی دلشکسته شده و به پسرش میگه خیر نبینی.
بعد مرگ عیدی و فرزندانش خصوصا تقی کدخدایی از حوز عیدی ورداشته شد و به کریم خان و حوز پادار داده شد و اگر تقی زنده بود با توجه به خصایلش هرگز مقام کدخدایی فرزندان فرخی با توجه به خصایل تقی از حوزعیدی ورداشته نمیشد زیرا تقی در جوانی و قبل از به حکومت رسیدن رضاشاه پهلوی فوت کرد.
طبق روایت تقی همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های حوز فرخی نقش مهمی را ایفا می کرد.
روایت است میرعباس میرزاوند از تیره سردار، تقی را بسیار دوست داشته و چنان احترامی برای تقی نسبت به دیگران قائل بود که همیشه در صحبت هاش می گفت به ارواح تقی قسم
بعد مرگ تقی، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ ده تیر عمویش تقی شده بود به زور تفنگ تقی را تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی را دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی است و به کسی داده نمی شه بدهکار این حرف نبود او تفنگ رو برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی، دوسکه که سنش بالا از نزدیکان و دوستداران تقی بود رو برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و درست به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد و گلوله نزدیک بود که به سر دوسکه اصابت کند.
از آنجایی که بین کیخاعیدی و فرزندش تقی با حاجی تقی میرمحمد ولی از سران طایفه میرعالی روابط دوستانه بود یکی از دختران حاجی تقی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری های دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصدی را به خانه تقی روانه کرده از او میخواهد که تکلیف دخترش رو مشخص کند و به قاصد میگه به تقی بگو دختر را به عقد خودت در بیار اونو میخواهی یا خیر؟؟؟؟؟ تقی که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود از روی عصبانیت به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر رو نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر می دهد هنگامیکه سواران آنها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی اطلاع می دهند تقی غیرتی شده تفنگ ده تیرش رو بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان رو از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان از تیره پاداراطلاع می دهد و او هم وحشت زده و سراسیمه آمده و جلوی تقی رو گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها گفتی دختر را نمیخواهید.
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میرمحمدولی همسر حسین خان پاپی مادرخانجان رضایی پاپی رئیس و خان طوایف پاپی لُرستان بود روایت است حسین خان پاپی گفته بود من در بین میرزاوند فردی به سختی و مجلسی بودن تقی فرزند کیخا عیدی ندیدم.
حسین خان پاپی پدر خانجان رضایی پاپی رئییس و خان طوایف پاپی لرستان بود او با حاجی تقی میرمحمدولی و سران طایفه میرزاوند مثل صیفور روابط دوستانه ای داشت روایت است صیفور کدخدای شعبه فرخی در دوران رضاشاه پهلوی آنقدر مغرور بود می گفت من از حسین خان پاپی خان طوایف پاپی هم برترم

تصویر دهستان میرزاوند و روستای چُل بخش الوارگرمسیر استان خوزستان کتاب فرهنگ جفرافیایی ایران نوشته سرتیپ حسینعلی رزم آرا در سال 1330ه. ش
این روستا از نام یک عرب که اهل اهواز بود و در صده های قبل به این مکان آمده بود و ساکن شد شکل گرفته به اسم شیخ چُل عرب شیخ چُل در همین روستا دفن است در دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی این روستا متعلق به تیره افشار و حاجی تقی میرمحمدولی از سران طایفه میرعالی بود در دوران رضاشاه پهلوی دولت رضاشاه پهلوی این روستا را به تیره افشار و حاجی تقی میرمحمدولی واگذار کرد و صیفور کدخدای آنجا شد عده ای از میرزاوند قصد داشتند روی این روستا دست اندازی کنند که صیفور و حاجی تقی میرمحمدولی هم عهد شدند که بغیر از آنها کس دیگری روی این روستا دست اندازی نکند.
...
[مشاهده متن کامل]

روستای چُل به دو قسمت زیرقلا و پشت قلا تقسیم شد زیر قلا متعلق به صیفور و صیدجعفر بود و پشت قلا هم متعلق به حاجی تقی میرمحمدولی و صیفور در آنجا خانه با آجر و خشت درست کرد و فقط زمین های کشاورزی نوادگان صیفور و صیدجعفر و حاجی تقی میرمحمدولی در این روستا است.
در اوایل دوران رضاشاه پهلوی در حدود سال 1310ه. ش دولت رضاشاه پهلوی میخواست شعبه فرخی میرزاوند را به آهودشت از بخش های شهرستان اهواز منتقل و تبعید کند و زمین های آنجا را به آنها واگذار کند اما بزرگان شعبه فرخی مثل صیفور و. . . . . مخالفت کردن و ابراز کردن که آنجا آب و هوای گرم دارد و در آنجا از بی آبی تلف می شویم حتی میخواست قسمتی از لور را به آنها واگذار کند و در مجاورت آموسی قطب و خانواده قطب که آن موقع خراج گذار و ارباب لور و صالح آباد شده بود آنها را اسکان دهد اما صیفور و کریم خان نپذیرفتند گفتند در همین بخش الوار می مانیم.
در دوران محمدرضاشاه پهلوی یک دزفولی به اسم مُلاعبدالحسین سوزنگر دزفولی که آن موقع در دزفول دکان قدیمی داشت به همین روستای چُل بخش الوار آمد و در آنجا دکان زد و جنس از دزفول می آورد و آنجا می فروخت او با تیره افشار و سردار و خانواده حاج خدارحم میرمدرس از نوادگان حاجی تقی میرمحمدولی رابطه دوستانه داشت و وقتی ساکنان روستای چل به دزفول برای امورات می رفتند میهمان او می شدند آن موقع دزفول مرکز آن مناطق بود و ساکنان روستای چل تیره افشار و شعبه فرخی برای خرید و معامله به دزفول می رفتند چون آن موقع اندیمشک و صالح آباد دکان و بازاری نداشت و یک بیابان و برهوت بود.
در اوایل دوران محمدرضاشاه پهلوی صیدجعفر زمین های تیره افشار را به کمک شعیب رئیس پاسگاه بخش الوار برای تیره افشار ثبت کرد زمین بزرغربی در نزدیک روستای چُل که 12 هکتار است و زمین محمدشلی در روستای چُل 3. 5 هکتار است به صیدجعفر و فرزندش عبدالحسین رسید و عبدالحسین بسیار برای آنها کار و پیگیری انجام داد و زمین بزرشرقی که در مجاورت زمین بزرغربی است و 11 هکتار است و زمین آب زیری که در روستای چُل است 7 هکتار است برای فرزندان صیفور ثبت شد بقیه تیره افشار زمین هایشان در روستای دره گاییلان و پیش تیره سردار میرزاوند است از دورانی که صیدجعفر با همکاری شعیب این زمین ها رو ثبت شاهنشاهی کرد فرزندان آنها در همین زمین ها کشت و کار کردن.
نواحی بخش الوار نواحی میرزاوند ریت کوه چُل تا شاهزاده احمد و. . . . در نقشه مناطق نفت خیز است و امروز چاههای نفت بسیاری در این نواحی یافت شده و شمایل و شماتیک زمین بزرغربی که متعلق به عبدالحسین فرزند صیدجعفر است هم به شمایل زمین هایی که چاه نفت در زیر آن وجود دارد میخورد زمین بزرغربی یکی از بهترین زمین های بخش الوار گرمسیر از لحاظ تخت بودن زمین و خاک آن برای کشاورزی است خاک این زمین متمایل به خاک سیاه است 70 درصد از زمین بزرغربی تخت و صاف و هموار است و فقط 30 درصد آن پستی بلندی های جزیی دارد که با دستگاه لودر رفع می گردد خلاف زمین های بخش الوار که اکثرا پستی بلندی های بد دارن و اگر چاه نفت زیر زمین بزر باشد ارزش زمین بسیار زیاد در حد 500 میلیارد تومن خواهد بود.
زمین محمدشلی و زمین آب زیری در روستای چُل از زمین های آبی می باشند که در مجاورت آنها رودخانه جاری جریان دارد که آب آن در پاییز و فصل زمستان بسیار فراوان است و می شود از طریق لوله گذاری در زمین زمین را آبی کرد و کشت گندم را آبیاری نمود و این نیاز به مساعدت دولت دارد زمین محمدشلی و زمین آب زیری دو زمین هستند که حتی می شود در آنها برنج هم کشت کرد حدود 1 هکتار از 3. 5 هکتار از زمین محمدشلی را سنگ های سنگین اشغال کردن که برای جمع آوری آنها نیاز به دستگاه لودر است و باید لودر آن را جمع کند که آن یک هکتار کشت شود.

میرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
صیفور از سران طایفه میرزاوند
صیفور فرزند برزو از تیره افشار او و کریم خان از تیره پادار در دوران رضاشاه پهلوی کدخدای شعبه فرخی بودند و حتی بعد مرگ کریم خان قرار بود که فقط او کدخدا باشد اما بخاطر مرگ ناگهانیش این میسر نشد.
...
[مشاهده متن کامل]

بعد مرگ تقی فرزند عیدی ریاست فرزندان افشار در واقع بزرگ آنها صیفور شد و تا موقع که تقی در قید حیات بود ریاست تیره افشار تقی بود و امورات آنها در جنگ ها و نزاع ها بدست او بود صیفور چندین برادر داشت به نام های بهتوش - احمد - والی - یوسف - بیچار و سیف الدین که در بین این برادرنش روایت است بهتوش هم آدم سرسخت و جنگی بود و والی نیز آدم مهمی بوده اما روایت چندانی در مورد بیچار و سیف الدین نشده صیفور طبق روایات آدم بی رحمی بود او از قدرتمندترین کدخدایان و سران بخش الوار بود در بین برادران صیفور، اسف ( یوسف ) و والی از همشون بزرگتر بودند.
داستان صیفور و درگیری او و عباس خان بزرگی قلاوند:
در آن دوران عباس خان بزرگی قلاوند ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفته بود عباس خان آدم قلدر بودی و ادعای خانی می کرد بر روی پل قدیم دزفول از دزفولی ها باج و مالیات اخذ می کرد تنها حریف طایفه میرزاوند خصوصا فرخی ها نمی شد عباس خان از ماموران دولت رضاشاه پهلوی بود برای این از حمایت دولت رضاشاه پهلوی نیز برخوردار بود و اردیی از ماموران دولت رضاشاه پهلوی نیز در اختیار داشت.
قلا پسر دایی تقی گله و رمه بسیاری داشت و جایی داشت که کندو عسل نگهداری می کرد، گله و رمه عده ای از تیره سردار نیز پیش گله های قلا بود روایت است قلا آدم دست تنگ یا به اصطلاح فردی بود که پول خرج نمی کرد و حتی میگن آنطور بود که حاضر نبود دو تا از گوسفندان خودش را بفروشد و تفنگی بخرد برای محافظت از خودش.
فردی به اسم علیداد فتاح از طایفه رشنو چوپان عباس خان قلاوند در روستای سرخکان بخش الوار بود روزی عباس خان قلاوند علیداد فتاح را به پیش قلا می فرستد و به او میگه به قلا بگو کاسه ای عسل واسم بفرسته علیداد به پیش قلا رفته و حرف عباس خان را به او می رساند قلا که ادعایش می شد در پاسخ میگه عباس خان میخواد که من واسش مالیات بدم! هرگز امکان ندارد. بعد قلا به علیداد فتاح میگه گله من بیشتر است یا گله و رمه عباس خان قلاوند علیداد به او میگه گله و رمه تو زیاد است اما گله های عباس خان تعدادین که آنها هم مال عده ای دیگر هستند و قلا به علیداد میگه پس بیا چوپان گله های من شو و او نیز چوپانی گله های قلا را قبول می کند بعد یک مدت عباس خان قلاوند سراغ فتاح را می گیرد به او میگن علیداد فتاح رفته چوپان قلا پسر علینجات در سرقلا شده و عباس خان هم قشه ای رو می فرستد تا گله او را به غارت بگیرند روایت است خود عباس خان با قشه بود و دو سه دسته درست کرد و خودش در بالای بلندی اطراف روستای چُل ایستاده بود آن موقع نیز قلا خودش تنها بود.
بعد به غارت رفتن گله های قلا توسط قشون عباس خان قلاوند، صیفور به همراه قلا به دیوِه خونه ( خانه ) عباس خان بزرگی قلاوند در سرخکان بخش الوار رفته تا غارت ها را از او پس بگیرند.
روایت است سردار عباسعلی قلاوند که کتل عباس خان بزرگی قلاوند بود در واقع از تفنگچی های نزدیک او بود آنجا در دیوِه خونه عباس خان قلاوند بود و دختر بچه ای داشت عباس خان قلاوند دختر سردار عباسعلی قلاوند که در حدود 6 سالش بود را تحریک کرده که زیر کلاه صیفور که روی سرش بود بزند روایت است صیفور یک کلاه که کلاه خوانین بود به سر داشت و دختر سردار عباسعلی جلو آمده و چندین بار زیر کلای صیفور می زند.
روایت است آن موقع دندان آسیاب عباس خان بزرگی قلاوند درد می کرد و به یکی از افراد خانه اش که قلاوند بود گفته بود یکی از گوسفندان را سر ببرید و بیضه آن را بیاورید تا روی دندانم بذارم.
عباس خان از دادن گله و رمه به صیفور امتناع کرد و عده ای از قلاوند این بیت را به کنایه به عباس خان قلاوند دادن
گنجعلی خو دِ خومونه. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . سهیل بک گیمونه. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . کیخاقلا هَمونش ها جا هَمون علیداد
گنجعلی از تیره شیرزاد کتل عباس خان بود سهیل بک نیز از تیره کلورضا بود که همیشه از ترس برای عباس خان قلاوند روغن می فرستادند کیخاقلا منظورش صیفور بود.
و صیفور با عصبانیت به عباس خان میگه:کیخاقلا دست خالی نمی رود.
سپس صیفور به کمک صیدجعفر فرزند تقی که آن موقع نوجوان تنومند بود و یکی دو نفر دیگر به محل زندگی عباس خان در سرخکان بخش الوار حمله کرده و گله و رمه ای از گله ها و رمه های او را در عوض به باج می گیرند روایت است صیدجعفر دست و پاهای پاپی مراد از چوپانان عباس خان که اصالتا الشتری لرستان بود و بین طایفه قلاوند و در سرخکان زندگی می کرد رو می بندد و او را رها می کند، افراد عباس خان بزرگی قلاوند به طرف آنها حمله ور شده اما نتوانستند باج و گله و رمه را از آنها بگیرند بعد مدتی عباس خان قلاوند یک نفر را به نزد صیفور می فرستد و به او میگه گوسفندان ماده را واسمون بفرست چون بچه شیرده دارن و می خواهند شیر آنها را بخورند و اما صیفور در پاسخ میگه حالا کی راست گفت کیخا قلا دست خالی رفت؟؟؟؟ و صیفور در پاسخ عباس خان میگه تو بچه های آنها را واسمون بفرست تا از شیر گوسفندان ماده بخورند روایت است که صیفور از گله های به غنیمت گرفته شده از سرخکان به قلا چیزی نداد و آنها را فقط بین خودش و صیدجعفر تقسیم کرد.
روایت است صیدجعفر در دوران نوجوانی 20 تا 25 سالگی آدم تنومند و قوی هیکل بوده و در همون سن پایین به غارت گرفتن می رفت.
داستان صیفور و غارت صالح آباد و تپه چرمه اندیمشک توسط عده ای از تفنگچی ها و غارتگران بخش الوار به رهبری صیفور در اوایل دوران رضاشاه پهلوی:
در یکی از باجگیری ها و غارت ها که اوایل دوران رضاشاه پهلوی توسط صیفور و قشونش انجام شد در حدود سال 1307ه. ش نزدیک به 3000 راس گله و رمه به وسیله قشون صیفور که رهبری قشون بدست صیفور بود به غنیمت گرفته شد، در این باجگیری که در محل صالح آباد ( میدان امام صالح آباد حال حاضر کنونی اندیمشک ) و محل پایگاه کنونی چهارم شکاری و سوم شعبان که آن موقع به تپه چرمه معروف بودند انجام شد صیفور با قشه اش به آنجا هجوم برده و گله ها و رمه افرادی که در آنجا بودن را به غارت گرفتند این افراد که لُر لرستانی سگوند قلی و. . . . بودن و برای قشلاق گله و رمه خود از خرم آباد بطور چادرنشین در صالح آباد اتراق می کردند روایت است از ترس قشون صیفور فرار کرده بودن زنی آنجا در جلوی قشه ایستاد تا شاید قشه رحم کند از آنجا غارت نگیرد طبق روایت موثق صیفور به قشه میگه تا این زن لُر لَک لرستانی خرم آباد سگون قلی جلوی قشون ایستاده ماها از اینجا غارت نمی بریم آن قشون نزدیک به 15 نفر و حتی میگن تا 20 نفر بودند و رهبری قشه بدست صیفور بود و همه افراد آن قشه از غارتگران و یاغیان به نام بخش الوارگرمسیر خصوصا تیره افشار بودند برخی ها روایت می کنند آن زن به دستور صیفور و با تیر تفنگ صیدجعفر فرزند تقی قتال شد.
آن موقع محل پایگاه هوایی وحدتی و سوم شعبان حال حاضر تپه چَرمه نامیده می شد در آن موقع یک تپه سفید و بیشتر بیابان و دشت برهوت بود و مثل امروز آباد و پر از سکنه نبود.
دوران قاجاریه و رضاشاه پهلوی لور و صالح آباد تا پل قدیم دزفول در سیطره باج و غارت طایفه میرزاوند بخش الوار قشون صیفور و عرب های شوش بود در دوران رضاشاه پهلوی به غیر از قشون صیفور، عرب های شوش، صالح آباد و تپه چرمه و لور را بارها مورد تاراج و غارت قرار می دادند محدود سگوندهای اطراف صالح آباد که قلی و رحیم خانی بودن و تعدادشان اندک بود بارها مورد غارت و تعرض قشون عرب های شوش خوزستان واقع می شدند.
سگوندها قلی و. . . . که برای قشلاق گله های خود از خرم آباد لرستان در صالح آباد و تپه چرمه بطور چادرنشین اتراق می کردند یک نفر به اسم اَلِه تفنگچی که بیرانوند و اهل لُرستان بود را آورده تا محافظ آنها باشد تا غارتگران میرزاوند و عرب های شوش گله ها و رمه های آنها را غارت نکنند طبق روایت های معتبر این اَلِه تفنگچی، تفنگچی ماهری بود قشون صیفور برای غارت به صالح آباد و لور حمله کرد.
افرادی که در قشون صیفور بودن عبارت بودن از
صیدجعفر - ذوالفقار شیرمرد کدخدای شیرمردها - میرسهراب میرعالی - خداداد شیرمرد فرزند سیدال - خدارحم فرزند فتح آلی از حوز شیرآلی - والی و عده ای دیگر بودند.
میرسهراب از غارتگران و یاغیان به نام بود که بعدها بدست ماموران دولت رضاشاه پهلوی در خرم آباد لرستان به دار آویخته شد روایت است تمام طایفه میرعالی مردی به سختی و یاغیگری همین میرسهراب نداشتن و بعدها ماموران دولت رضاشاه پهلوی به ضرورت و ناچاری اونو به خرم آباد برده و به دار آویختن حتی میگن که پسر میرسهراب را هم با پدرش به دار آویخت چون مطیع دولت رضاشاه پهلوی نمی شد و پیوسته یاغیگری می کرد میرسهراب عموزاده میرشاه محمد و حاتم میرعالی از سران طایفه میرعالی منگره بود روایت است بعد از دستگیری میرسهراب توسط دولت رضاشاه پهلوی بسیاری برای او وساطت کردند تا دولت رضاشاه پهلوی او را آزاد کند و ماموران دولت رضاشاه پهلوی گفتند فقط اگر میرشاه محمد تعهد داد او آزاد می شود و اما میرشاه محمد اینکار را نکرد با اینکه میرسهراب عموزاده اش بود.
بعد از گرفتن غارت ها توسط صیفور و قشه اش افراد چادرنشین گله دار صالح آباد و تپه چرمه که سگوند بودند و بجز چوب و گرز چیزی نداشتند دست به گریبان اله تفنگچی و آدم هایش شدند از او کمک خواستند اله تفنگچی که می فهمد گله ها و رمه های آنها را غارت کردند و زن مهمی از آنها نیز هلاک شده برای درگیری با آنها و گرفتن غارت ها از آنها حرکت کرده قشون صیفور و اله تفنگچی بیرانوند و چند نفر از افرادش که با او بودند در بالای قلعه لور امروزی با یکدیگر درگیر شدند روایت است قشون صیفور و غارت ها در نزدیکی تنگوان اتراق کرده بودند افراد قشون یکی دو تا از گوسفندان را سر بریده آتش درست کرده و دور آن می نشینند و کباب می خورند اله تفنگچی در آنجا با آنها درگیر شده اله تفنگچی و همراهانش و قشون صیفور سنگر می گیرند و تیراندازی می کنند و اله تفنگچی و افرادش بدون اینکه بتوانند غارت ها را از صیفور و قشونش پس بگیرند برگشتند و صیفور و قشونش بدون پس دادن غارت ها رفتند روایت است اله تفنگچی تیری به دست ذوالفقار شیرمرد زد و دستش زخمی شد و تفنگ از دستش افتاد و نقش بر زمین شده در این حین صیدجعفر تفنگ او را ورداشته و دره ای کوچک در کنارشان بود ذوالفقار شیرمرد را در درون دره پرت می کند که ذوالفقار تیر نخورد و خودش هم سنگر می گیرد روایت دیگری است اله تفنگچی با تیر تفنگش کتف خداداد شیرمرد فرزند سیدال را بشدت زخمی کرد اما بعدها زخم کتف او خوب شد حتی روایت شده که تیری از تفنگ اله تفنگچی نصف و شَق سبیل والی پدر علیرضا را قطع کرد که جای قطع شده نصف سبیل والی واسه همیشه روی چهره والی مشخص بود روایت است دست خدارحم فرزند فتح آلی از حوز شیرآلی را نیز زخمی کرد.
روایت است صیفور و صیدجعفر و میرسهراب به سمت اله تفنگچی و همراهانش تیراندازی کرده وقتی اله تفنگچی و همراهانش شدت تیراندازی صیفور و صیدجعفر را دیدن ترسیدن و با خودشان گفتند فایده ای ندارد و کاری از دست ماها برنمی آید و برگردیم چون امکانش است که ماها را هلاک کنند و صیفور و قشه بدون پس دادن غارت رفتن و غارت ها را با خود بردند.
در دوران قاجاریه و دوران رضاشاه پهلوی قشه میرزاوند قدرتمندترین قشه بود که در ایران از لحاظ غارتگری و باجگیری مثلش وجود نداشت و وقتی برای گرفتن باج و غارت به ناحیه ای حمله می برد همواره پیروز و با غارت می آمد.
دولت رضاشاه پهلوی این موضوع و غارت و باجگیری در صالح آباد را می دانست اما چون صیفور با دولت رضاشاه پهلوی بود دولت رضاشاه پهلوی با او کاری نداشت و او را واسه این ماجرا و غارت سرزنش نکرد.
در دوران قاجاریه تا رضاشاه پهلوی سیطره و خراج گیری طایفه میرزاوند صیفور و تیره افشار به دشت لور ( قلعه لور ) و صالح آباد تا پل قدیم دزفول کاملا مشهود است تنها تیره بزرگی قلاوند عباس خان قلاوند و قشون صیفور که از طایفه میرزاوند بود و عرب های شوس در اون نقاط تاخت و تاز داشتند و باج و خراج می گرفتند بعدها آموسی قطب خراج گذار آنجا شد.
روایت است در اوایل دوران رضاشاه پهلوی عده ای از همین بیرانوندهای زیدعلی و. . . . . به سمت دهستان میرزاوند برای دزدی آمده بودند که با واکنش مردهای تفنگ بدست میرزاوند مواجه شده و میگن یکی دو نفر از بیرانوندها قتال شدند و بقیشون با دیدن آن صحنه رفتن.
داستان درگذشت صیفور:
صیفور در حدود سال 1320ه. ش اواخر دوران رضاشاه پهلوی در دزفول فوت کرد داستان مرگ او بدین صورت بود که صیفور برای دیدار عبدال از تیره کلورضا که آن موقع بخاطر یاغیگری توسط دولت رضاشاه پهلوی دستگیر و در زندان دزفول بود و نیز برای امورات به دزفول رفت و طبق روایت رستم خان هیکی عموی همسرش را نیز برای همراهی با خود می برد روایت است آن موقع صیفور برای امورات به دزفول زیاد رفت و آمد می کرد و دزفولی ها هم او را می شناختند صیفور قاطرها را به رستم خان هیکی در بازار قدیم می سپارد و به او سفارش می کند مواظب قاطرها باشد تا برگردد صیفور به پیش عبدال رفته و بعد برگشت به بازار قدیم آمده از دکان دزفول اجناسی گرفته و رستم خان هیکی اجناس را روی قاطرها قرار داده و عزم برگشت می کنند، قاطری که بارها روی آن است و افسارش در دست رستم خان هیکی است فضولات و نجاست خودش را در بازار می ریزد در این حین رفتگر شهرداری دزفول با چوب به پشت قاطر صیفور می زند و قاطر رم می کند و رستم خان که افسار قاطر در دستش است به زمین میخورد و سم قاطر روی پای رستم خان می افتد صیفور که این وضعیت پیش آمده را می بیند و آدم مغرور و متکبر بوده سیلی بیخ صورت رفتگر شهرداری دزفول می زند و چوب جارو را از او گرفته و او را ضرب و شتم می کند و بعضی از دزفولی ها به صیفور معترض می شوند که چرا او را به باد کتک گرفته و میگن کدخدا ولش کن این رفتگر رو در این حین رفتگر که بعد ضرب و شتم و سیلی صیفور رها شده بود و بشدت هم عصبانی و ناراحت بود چوب جارو را ورداشته و در یک آن که صیفور حواسش نیست به روی بینی صیفور می زند صیفور به خاطر آن ضربه دو سه روز زنده بود و در درمانگاه دزفول بستری شد و به خاطر خون ریزی بینی بعد دو سه روز درگذشت و در دزفول در قبرستان کنار پل قدیم دزفول که آن موقع به شکل زیرزمین بود دفن شد احمد برادر صیفور باخبر شده و با یکی دو نفر دیگر به دزفول آمده بود احمد برادر صیفور خواسته بود که فرد مزبور رو به قتل برسانند صیفور او را از این کار نهی کرده و از او خواست تا رهایش کند طبق برآوردها صیفور در موقع مرگش در حدود 50 سال سن داشت.
روایت است صیدجعفر، صیفور را بسیار دوست داشت و وقتی خبر مرگ صیفور را به او دادند در حال درست کردن کباب بود و در این حال آتش زغال ها را ورداشته و به سر و صورت خودش می اندازد و اطرافیان جلوی او را می گیرند که اینکار را تکرار نکند.
صیفور و صیدجعفر نمادی از پلنگ های غیور بودند.
روایت است صیدجعفر همیشه می گفت اگر صیفور زنده بود و صیفور رو داشتم حتی میتوانستم با ابرها هم بجنگم.
داستان ها دیگری در مورد صیفور:
یکی از موارد بی رحمی صیفور در این ماجرا بود یک نفر به اسم کوچکعلی کاویانی برخی مواقع دزدانه می آمد و یکی دو گوسفند از صیفور رو می دزدید ماجرا جدی شده این کار تا دو سه مورد صورت گرفت که در هر مورد یکی دو گوسفند صیفور بوسیله کوچکعلی کاویانی دزدیده می شد چوپان گله ها که متوجه او نشده بود در یک مورد چند نفر کوچکعلی کاویانی را به تله می اندازند و دستگیرش می کنند او را به خونه صیفور می برند صیفور او را گرفته سیخ را روی آتش گذاشته تا خوب داغ شود سپس پیراهن او را در آورده و سیخ داغ شده را پی در پی به روی سینه و کمر و چهره کوچکعلی کاویانی می زنه و داد و فریاد اونو بلند می کنه میگه کتری آب را روی آتش قرار دهید میخواهم آب داغ را بندازم روی سر و صورتش که در اینجا هم با وساطتت زنش خانم طلا از او گذشت و زنش با دست زیر کتری زده و مانع او شده اگر اینکار رو نمی کرد صیفور کتری آب جوش رو به سر و بدن کوچکعلی کاویانی می ریخت.
خانم طلا دختر حسن خان هیکی برادر ترعلی هیکی بود که مادرش به اسم والیه خواهر عباس خان بزرگی قلاوند بود بعد مرگ ترعلی هیکی، حسن خان همسر او خواهر عباس خان قلاوند را به عقد خود درآورد و خانم طلا را از او بدنیا آورد.
تیره ای به اسم کول چپی فامیلی میرزاوند دارند و پیش طایفه میرزاوند از قدیم زندگی کردند همین کول چپی ها یک فرد مهم اون موقع رییسشان بود که کمی اهل غارت آوردن بود به اسم عبدو
در یک مورد صیفور و کریم خان برای گرفتن آذوقه و به نوعی کالا و موادغذایی حوز فرخی با چندین قاطر و اسب به دزفول می روند زیرا آن موقع دزفول مرکز آن مناطق بود و اقلام را از دزفول تهیه می کردند لیست نفرات حوز فرخی را به مسئول تعاونی دولت رضاشاه پهلوی در دزفول می دهد بعد به فرزندان سردار می رسند مسئول تعاونی میگه که یک نفر به اسم عبدو آمده و لیست آنها را داده و گفته من کدخدای تیره سردار میرزاوندم صیفور عبدو را فرا میخواند و با او مشاجره کرده و اما عبدو حاضر به پس دادن لیست و اقرار به کدخدایی صیفور در تیره سردار نیست و مرتب تاکید می کند که تیره سردار او را به عنوان کدخدای خودشان برای گرفتن آذوقه فرستادن و تمام تیره سردار را به فامیلی لشگری که نام پدر عبدو بوده زده بود و بعد دیگه به ضرورت نام چندین نفر را در لیست عبدو قرار داده و عبدو را مسئول گرفتن آذوقه آنها می کند.
صیفور سه زن داشت که همسر اولش خواهر ایلخانی میر و دخترعموی سپهدار میر از بزرگان طایفه میر بودند و بعد مرگ همسر اولش دو زن دیگر گرفت.
یکی دیگر از زن هایش هم ماراب بیرانوند بود.
روایت است صیفور نسبت به زن ها بی رحم بود و به زن ها اعتنا نمیذاشت.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در مورد صیدجعفر فرزند تقی
صیدجعفر فرزند تقی آدم سخت و اهل جنگ و تفنگ بود.
او دوران خدمت سربازی خودش را در زمان رضاشاه پهلوی در پادگان نظامی دزفول که کنار پل قدیم دزفول بود گذراند برگه و تصویر او روی کارت خدمتش در آرشیو تیپ زرهی دزفول موجود است در اول دولت رضاشاه پهلوی برای گذراندن دوره خدمت سربازیش او را به شهر اهواز اعزام کرد و اما بعد یک ماه درخواست کرد که او را به پادگان دزفول منتقل کنند.
روایت است که در یک مورد صیدجعفر بخاطر یک گرو گازور و موضوعی جلوی راه بهرام بک تتر فرزند خنجربک تتر که از افراد مهم و جنگی تیره تتر قلاوند بود را گرفته با سنگ سر او را شکسته و تفنگش را از او می گیرد و با خود می برد.
در آن دوران یک نفر به اسم شعیب از طرف دولت رضاشاه پهلوی و محمدرضاشاه پهلوی رئیس ژاندارمری و پاسگاه بخش الوارگرمسیر بود طبق روایت او با صیدجعفر رابطه بسیار دوستانه و صمیمی داشت و هر کاری که او داشت سریع برایش انجام می داد و بارها مهمان خونه صیدجعفر می شد.
روایت است صیدجعفر قبل ازدواج با دختر شیرآلی عاشق دختری از طایفه قلاوند به اسم لیلی شده بود و میخواست او را بگیره و باهاش ازدواج کنه صیدجعفر به میهمانی به خانه آنها رفت و آمد می کرد صیفور آن موقع کدخدای شعبه فرخی و به یک نوع پسر عموی صیدجعفر بود برای خواستگاری به خانه آن دختر رفت اما آنها چیزهایی خواستند که صیفور ادعایش می شد و مغرور بود و گفت فردا صیدجعفر را ازم می گیرن و اونو میبرن واسه خودشان و صیفور، صیدجعفر را از این ازدواج منصرف کرد چون صیدجعفر آدم جنگی و نترس بود و صیفور روی او حساب ویژه ای داشت بعدها پدر لیلی قلاوند قاصدی رو به پیش صیفور فرستاد و گفت بیاید تا لیلی را به صیدجعفر بدهیم اما صیفور اجازه نداد.
عده ای قصد غارت روستای چُل و صیدجعفر را داشتند سوخته زاری از شعبه فرزندان گلناز حوز احمدیل و برادرش بخاطر قتل فرهاد از شعبه گلناز که برخی میگن بدستور صیفور و توسط شاه کرم طافی به قتل رسید با عده ای از شعبه گلناز برای غارت به آبادی صیدجعفر آمده بودند روایت است با هم ریخته بودند که صیدجعفر را غارت کنند که در این حین شخصی به اسم حاتم متوجه شد و فریاد می زند صیدجعفر بلند شو که غارتمون کردند صیدجعفر هم تفنگش را ورمیدارد و به سمت آنها می رود صیدجعفر وقتی آنها را می بیند متوجه می شود که آشنایند به آنها میگه برگردید نمیخوام بزنمتون و اما آنها دست وردار نبودند و صیدجعفر هم به سمت آنها تیراندازی کرد و سوخته زاری گلناز کشته شد و برادرش را هم که با او بود زخمی کرد در همین وانفسا شاه مهدی کدخدای روستای محمودعلی با عده ای از تفنگچی هایش برای کمک به صیدجعفر می رسد و وقتی می رسد می بیند صیدجعفر خودش کار همه را ساخته.
روایت است شعیب مامور دولت رضاشاه پهلوی که با صیدجعفر دوست صمیمی بود در این ماجرا طرف صیدجعفر را گرفت.
صیدجعفر در سال 1335 ه. ش بر اثر بیماری درگذشت و در موقع مرگش حدود 50 سال بیشتر سن نداشت روایت است صیدجعفر بسیار اهل قلیان زدن بود و همون دود قلیان که می زد عامل مرگش بود صیدجعفر در موقع مرگش در خونه هاسی میرزاوند در پاریز بود که فوت کرد و هاسی او را از تخت گلزار به خانه خودش در پاریز برده بود.

داستان ساکی و پتول و حمله بختیاری ها به بخش الوارگرمسیری در دوران قاجاریه
جنگ بخش الوار و بختیاری ها
ساکی و پتول فرزندان شاه حسین از تیره کلورضا آنها بارها در نقاط بختیاری نشین دست به غارت و باجگیری از قافله های بختیاری می زدند.
...
[مشاهده متن کامل]

در مورد علت وقوع این جنگ روایت زیر بیشتر نقل شده:
روایت است در یکی از موارد ساکی و پتول با قشه از طایفه میرزاوند که با خود دارند برای آوردن غارت به سمت دشت شیمبار بختیاری می روند در آنجا با قافله یکی از بختیاری ها برخورد کرده که در این بین با آنها درگیر شده آن مرد که از افراد بزرگ و سرشناس خوانین بختیاری در بین بختیاری ها بود به قتل می رسد و اموال آنها رو به غارت می برند و زن او را اسیر کرده طبق روایت او را مورد تعرض جنسی قرار دادند طبق برخی روایت ها آن زن از بختیاری های چهار سهونی بود بعد اینکه آن زن را آزاد کردند او عزم کرده و به نزد نصیرخان بختیاری که به سردار جنگ خان تمام بختیاری ها ایلخان آنها بود می رود به او گفت تو سردار جنگ بختیاری هایی یا سردار ننگشان ساکی و پتول شوهر مرا قتال و اموال ماها رو به غارت گرفتند و به خودم هم تعرض و تجاوز جنسی کردند!
روایت است تمام افراد حاضر در آن قشه ساکی و پتول به آن زن خان بختیاری ها تجاوز و تعرض جنسی کردند و نوبت به دوسکه از تیره سردار رسید میگن دوسکه آدم زن بازی بود آن زن خان بختیاری ها التماس می کرد و می گفت همه به من دست اندازی کنند بجز دوسکه
نصیرخان بختیاری سردار جنگ بختیاری او پسر ارشد شخصی به اسم امام قلی بختیاری بود در واقع نصیرخان بختیاری پسرعموی سردار اسعد بختیاری و سردار مریم بختیاری فرزندان حسینقلی خان ایلخانی بودند آنها از شاخه زراسوند باب دورکی هفت بختیاری بودند.
بعد این موضوع و به خاطر غارت مکرر ساکی و پتول در نقاط بختیاری نشین نصیرخان بختیاری غیرتی شده تا یک هفته جلسه می گیرند و بحث می کنند برای نقشه حمله نصیرخان قاصد و نامه به تمام سران بختیاری ها در چهارمحال بختیاری - کهکیلویه و بویراحمد و مسجدسلیمون و شوشتر می فرستد به سران طوایف هفت و چهار بختیاری و به آنها دستور می دهد که همه در یک روز مشخص در شهر ایذه جمع شده و به سمت بخش الوار گرمسیر حمله کنند در دستور او به ایل بختیاری آمده بود که ساکی و پتول را دستگیر و کت بسته در زنجیر بیاورید و اگه نشد آنها رو قتال کنید و سر بریده آنها را بیاورید و جایزه دریافت کنید از رود سزار رودخانه ای منشعب به رود دز تا رود سیمره ( که تا حدود آب پل بالارود است ) را غارت کنید و خانواده های میرزاوند زن و فرزندانشان رو به اسارت بگیرید و به بختیاری بیارید.
هفت و چهار بختیاری عده ای پیاده و عده ای سواره سوار اسب در فصل زمستان به بخش الوار گرمسیر حمله کردند و درگیری شدید و زد و خورد بین آنها و طایفه میرزاوند و قلاوند رخ داد آنها طبق روایت فصل زمستان را برای حمله انتخاب کرده بودند که مردم میرزاوند راه فرار و گریز نداشته باشند برخی ها که از حمله بختیاری ها مطلع شدند خانواده های خود و اموالشان را در جاهی امن پناه دادند زیرا یارای مقابله با آن جمعیت بسیار کثیر رو نداشتند.
یکی از آنها تقی فرزند کدخداعیدی بود که خانواده و اموال رو در مخفیگاه در میکوه پناه داد.
بختیاری ها به بخش الوارگرمسیر حمله کردند آنها به دهستان میرزاوند، دهستان قیلاب و دهستان منگره حمله کردند آنها به غیر طایفه میرزاوند طوایف قلاوند و میرعالی و میردورقی در منگره را نیز رو مورد هجوم قرار دادند و تا حدود میرزاوند - قلاوند - طایفه میرعالی و میردورقی در منگره حمله کردند زیرا در همسایگی طایفه میرزاوند می زیستند و اما طوایف دیگر مثل پاپی را مورد حمله قرار ندادند از طایفه میرزاوند چند نفر به قتل رسیدند که برزو از تیره افشار یک نفر آنها بود و علی اکبر میرزاوند ( که فامیلی نوادگانش هوشمند است اصالتشان طافی است و اما بین میرزاوندها زندگی کردن ) یک نفر دیگر از آنها بود شیرمحمد از تیره سردار هم یک نفر دیگر بود که به گیر آنها افتادند و سرشان را بریدند از طایفه قلاوند و میرعالی نیز چندین نفر به قتل رسیدند که یکی از آنها به اسم یاسین قلاوند فرزند کیخا بود که به اشتباه گرفتن از ساکی و پتول به قتل رسیدند در این جنگ ساکی و پتول به قتل نرسیدند در واقع نتوانستند آنها رو قتال یا دستگیر کنند و این جنگ با قتال افرادی به غیر از ساکی و پتول به پایان رسید و اموال از مردم بخش الوارگرمسیر که در دسترسشان بود را به غارت بردند طبق روایات بختیاری ها نزدیک به 30 سر بریده را با خود بردند که از طایفه میرزاوند - قلاوند - میرعالی بودند روایت است بختیاری ها، سر برزو - علی اکبر و شیرمحمد را بردیدند و سرشان را ناجوانمردانه در توبره گذاشتند.
طبق روایت های معتبر ساکی و پتول قبل از حمله بختیاری ها از حمله مطلع شده و با خانوارهایشان به ناحیه شاهزاده احمد که محل زندگی پاپی های خادمی است رفته و آنجا اسکان شدند بختیاری ها نتوانستند تا شاهزاده احمد و دشت لاله بروند.
روایت است در این حمله بختیاری ها سه دسته شدند دسته ای به سرکردگی مهدی قلی خان بختیاری برادر نصیرخان بختیاری گروهی به سرکردگی خود نصیرخان و گروهی نیز به سرکردگی اسفندیارخان فرزند حسینقلی خان ایلخانی که به سه نقطه مختلف در بخش الوار گرمسیر حمله کردند روایتی است مهدی قلی خان بختیاری در این درگیری تیر خورد و به قتل رسید.
عده ای از طایفه میرزاوند قبل حمله بختیاری ها از حمله مطلع شده بودند و تاکتیک جنگی بکار گرفتن برای این کمترین میزان تلفات را داشتند در حد 4 تا 5 نفر اما طوایف دیگر قلاوند و میر تلفات زیادی داشتند.
برخی ها روایت می کنند در حدود 100 نفر از بختیاری ها در این درگیری کشته شدند.
روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت زنده یاد پلنگ و شیر به نام تیره افشار تقی فرزند کدخداعیدی که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را شهید کنند که با ضرب گلوله تفنگ او کشته شدن در این حین دوسکه از تیره سردار به سمت او آمده بود گفت با سنگ سر اینها را بکوبید اینها مارن نباید زنده برگردند.
حتی روایت است که دوسکه از تیره سردار تعدادی از بختیاری های حمله کننده را از بالای کوه به پایین انداخته بود و آنها را کشته بود آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی نزدیک بوده که بمیرد.
روایت است برزو دختری داشت به اسم صدف بختیاری ها تعدادی از سرهای بریده را به صحرای چهک آورده و صدف دختر برزو را که آن موقع بچه بود را به اسارت گرفته و او را آورده و سرهای بریده شده را به او نشان دادند به او گفتند کدام یک از اینها سر ساکی و پتول است که سر برزو در بین سرهای بریده شده بود و سرش از دیگر سرها درشت تر و گنده تر بود صدف گفت هیچ کدومشون ساکی و پتول نیستند و گفت اون سر برزو پدرم است.
شماری از مردم بخش الوار گرمسیر را نیز به اسارت گرفتند و آنها را به مرکز بختیاری نصیرخان سردار جنگ بردند سرهای بریده شده نیز همراه آنها بود افرادی که اسیر شده بودند بعد چندین سال که در بختیاری در اسارت بودند با ترفندی از آنجا گریخته به بخش الوار گرمسیر برگشتند از جمله به اسارت گرفته شده ها نساری شیرمرد همسر برزو و فرزندانش صیفور - احمد - بهتوش - والی - اصف - بیچار - سیف الدین و دخترش صدف بودند که در آن موقع سن پایینی داشتند و اصف ( یوسف ) و والی از همه سنشان بالاتر بود که در مسیر حرکت آنها در دزفول در بین مسیر آزاد شدند نزدیک به 20 تا 30 زن و بچه و 20 تا 30 مرد از طوایف میرزاوند - قلاوند - میرعالی را به اسارت گرفتند اینها اکثرا افرادی بودن که غافلگیر حمله شدن از طایفه میرزاوند بجز 10 زن و بچه که بیشتر از تیره شیرمرد بودند مثل خانواده علی اکبر میرزاوند - نساری شیرمرد همسر برزو - همسر و خانواده کرم جان شیرمرد و. . . . حتی روایت است بختیاری ها، مهرآغا خواهر ساکی و پتول که پیش خانواده برزو بود را نیز به اسارت گرفتند و او را به اسارت بردند.
افراد اسیر شده را به دزفول در بین مسیر برده زن ها و بچه ها در دزفول آزاد شدند روایت است شیخ دزفول که مقام بالایی در بین مردم دزفول در آن موقع داشت به نصیرخان بختیاری گفته بود که زن ها و بچه ها را آزاد کن وگرنه الم قیام بلند می کنم و طبق برآورد و محاسبات تاریخی تنها شخص مهم در آن دوران در دزفول که سنش به آن دوران می خورد شیخ محمدرضا معزی بود که در دزفول آدم مهمی بود اگر شیخ دزفول تهدید به قیام نمی کرد بختیاری ها هرگز زن و بچه های میرزاوند - قلاوند - میر بخش الوار را آزاد نمی کردند در واقع از شیخ دزفول ترسیدند.
روایت است نساری شیرمرد بیچار را که آن موقع در حدود 10 سالش بود به یک دزفولی در بازار قدیم دزفول که دکان قدیمی داشت داد که پیش او باشد و او بیچار را بزرگ کند و بیچار برایش کار کند و بعد منصرف شد و او را پس گرفت.
حدود 20 تا 30 مرد از میرزاوند - قلاوند - میر را اسیر کرده و به بختیاری به اسارت بردند افرادی مثل لرزان - کرم جان شیرمرد و. . . . . تا دو سه سال در آنجا زندانی بودند در غل و زنجیر همین یاسین قلاوند که سرش را بریدند میگن یه پسر داشت به اسم مزبان که سنش پایین بود و بختیاری ها او را به همراه دیگر افراد اسیر شده به اسارت بردند حتی روایت است میگن حاجی تقی میرمحمدولی از سران طایفه میرعالی را نیز به اسارت گرفتن.
این واقعه در حدود سال 1280 ه. ش در ایران مصادف با دوران محمدعلی شاه قاجار رخ داد.

در مورد تقی فرزند کیخاعیدی
افشار یکی از تیره های طایفه میرزاوند در شمال استان خوزستان در مجاورت دزفول است قبلا در بخش الوار گرمسیر در شمال استان خوزستان ساکن بودن طبق روایت افشار اصالتش از تُرک ها بوده که بعدها به میان طایفه میرزاوند در بخش الوارگرمسیر آمده.
...
[مشاهده متن کامل]

افشار پسری به نام عیدی داشته که به کیخاعیدی معروف بود چون کدخدای بخش الوار گرمسیر در اواخر دوران قاجاریه بوده و اردی والی ایلام و لرستان ابوقداره هر وقت به بخش الوار گرمسیر می آمد در اول میهمان خانه او می شدند روایت است آدم دارنده و گله و رمه و گاو و گوسفندان زیادی داشت او آدم بسیار میهمانوازی بوده و میهمانوازی او زبانزد مردم آن دیار بود بیت زیر را یک نفر به اسم دَلی فرزند جان احمد طافی که در اواخر دوران قاجاریه در روستای سرخکان بخش الوار گرمسیر و بین طایفه قلاوند زندگی می کرد و شاعر قلاوندها تیره بزرگی قلاوند بود در مورد میهمانوازی و پخت و پز او برای میهمان هایش سرائید:
کیخاعیدی بعد شَمراد. . . . . . . . . . . . . . . نه چی کریم بعد کیمراد
مضمون این بیت اینه میگه در مهمانوازی در آن دیار کیخاعیدی از همه سرتر و حرف اول را می زند بعد او شَمراد و بعد او کریم و آشپزش کیمراد
در بین این افراد فقط عیدی کیخا بوده.
روایت است در یک مورد اردی تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان کیخاعیدی شدند و تا دو سه شب باران شدید می بارید و اردی والی مهمان عیدی بود عیدی پسری داشت که تقریبا 4 ساله بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش میگه تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد گریه و زاری سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردی هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای گریه و زاری از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماطت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی!؟
نام همسر کیخاعیدی، عنبربانو بود و عنبربانو دختر فردی به اسم قلا بود و عیدی از او فرزندانی به نام های تقی - باقر - مهدی - عینی - صیدی و کوران داشت و در بین این فرزندان عیدی طبق روایت تقی از همشون از لحاظ جنگ و تفنگ و نترس بودن و یاغیگری سرآمد و مشهورتر بود و بعد او باقر، تقی در اواخر دوران قاجاریه در حدود سال 1290ه. ش در سن جوانی حدود 37 سالگی در اثر یک بیماری مزمن درگذشت و فرزندش صیدجعفر در موقع مرگ او 4 سال بیشتر سن نداشت و صیدجعفر تنها فرزند او بود روایت است تقی آدم دارنده و مال و اموال و گله و رمه و گاو و گوسفندان زیادی داشت و شماری قاطر و یکی دو اسب هم داشته صیدجعفر فرزندش آدم بسیار نترس و شجاع و در جنگ و تفنگ سرآمد بود.
باقر برادر تقی در درگیری با طایفه ای از بختیاری های شیمبار قتال شد برزو پسرعموی باقر هم در جنگی که عاملش ساکی و پتول بودن و بختیاری ها به بخش الوار گرمسیر حمله کردند قتال شد اما بختیاری ها هنوز خون بهای باقر و برزو رو ندادن و باید برای نشانه صلح دختری از خوانین خودشان رو به حوز عیدی بدهند.
تقی و فرزندش صیدجعفر نمادی از پلنگ ها و شیرهای نترس بودند.
از شمایل چهره تقی اینطور از ریش سفیدان روایت است که او چهره ای تقریبا سبز مایل به سفید داشته و هیکل و بدنش چاق و لاغر نبوده و هیکل متناسبی و بافرمی داشته.
از چهره و شمایل صیدجعفر فرزند تقی اینطور است که او بدن پر و چاق و توپل داشته و سرش هم کچل و تاس بوده و چهره ای سبزه داشته و روایت است صیدجعفر از لحاظ هیکل و چهره شبیه پدر مادرش بوده.
روایت است مهرآغا و کدخدا شاه مهدی، صیدجعفر پدربزرگم را که آن موقع بچه بود و پدر و مادرش فوت کرده بودند بسیار دوست داشتند و او را مورد حمایت خود قرار دادند.

میرزاوند
غلام فرزند رضا و فرخی ریاست بخش بزرگی از طایفه میرزاوند و حتی عده ای از قلاوندها را بدست داشت و حسینعلی پسر شیرمرد هم ریاست بخش دیگر را عهده دار بود غلام فرزند بزرگ در بین نوادگان میرزا در آن موقع بود و اما بعدها غلام به خاطر پیریش ریاست کل طایفه را به حسینعلی فرزند شیرمرد پسر عمویش که آدم جوانی بود واگذار کرد حسینعلی فرزند شیرمرد در دورانش ریاست طایفه میرزاوند و حتی بخش وسیعی از طایفه قلاوند را بدست داشت و طبق روایت ریش سفیدان میگن که حسین خان ساکی رییس طایفه ساکی را به قتل رسانده دوران ریاست حسینعلی شیرمرد و حسین خان ساکی طبق برآوردها در اوایل دوران قاجاریه دوران آقامحمدخان قاجار بوده.
...
[مشاهده متن کامل]

روایت است والی ایلام و لرستان ابوقدره که آن دوران منتصب دولت قاجاریه بود با اردی و تفنگچی هایش به بخش الوار گرمسیر آمده بود و گفت غلام کدخدا کجاست و غلام به پیش ابوقداره آمد گفت مالیات طوایف میرزاوند و قلاوند را واسم چطوری حساب می کنی و او گفت از هر خانوار چهل چهل گرفته شود یک نفر گفت حسینعلی پسر شیرمرد جوان تر و داناتر در این زمینه و حسینعلی پسر شیرمرد به پیش والی آمد گفت از خانوارهای فقیر کمتر از بقیه گرفته شود.
( حسینعلی پسر شیرمرد از نزدیک ترین افراد به حسین خان ساکی بود و به دلیل اختلاف که بینشان به وجود آمده بود نقشه قتل او را طرح ریزی و اجرا کرد )
حسین خان ساکی والی لُرستان بود و تا دوران او لرستان از حیطه والی ایلام مجزا بود غلام و حسینعلی در دورانی که بزرگ - باش آغا و تتر که بعدها در دوران اواخر قاجاریه و دوران رضاشاه پهلوی فرزندان بزرگ ریاست طایفه قلاوند را بدست گرفتن می زیستند و طبق روایت همین بزرگ - باش آغا - تتر - شاه نظر و کیخا فرزندان قاسم کدخدای طایفه قلاوند نیز نبودند و کدخدای طایفه قلاوندکه همین ها و عده ای دیگر بودند در دوران آنها بدست یک نفر دیگر به اسم صادی فرزند مرادی بود.
حسین خان ساکی قصد داشت که تمام لرستان و خرم آباد را به زیر سیطره خودش دربیاورد و حتی با والی ایلام ابوقداره بر سر این موضوع نزاع و اختلاف داشت روایت است موقع کشته شدن حسین خان ساکی او این شعر را سرائید:
حسینعلی شیرمرد صادی مرادی. . . . . دست بَکش بالا سرم اَر وا مه داری. . . . . دست بَکش بالا سرم دِ اِیچه وِرِسم. . . . . بَنِمت دِ ترازی سیت زَر بریزم
طبق روایت بعد به قتل رسیدن حسین خان ساکی، حسینعلی فرزند شیرمرد سر او را برید و در توبره گذاشت و برای ابوقداره والی ایلام ببرد.
بعد مرگ حسین خان دوباره لُرستان توسط والی ایلام اداره می شد و والی از طرف دولت قاجار مالیات از مردم می گرفت و به دولت می داد.
روایت کردن که همین حسین خان ساکی سگی داشت که آن سگ را دوست داشت در یک روز سگ می میرد و تا دو سه روز مجلس عزا برای سگ برگذار کرده و دستور داد هر که به مجلس عزا می آید باید گریه سر دهد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
شجره نامه فرزندان غلام

میرزاوند
شجره نامه فرزندان سردار
میرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
دنباله شجره نامه فرزندان افشار
میرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
شجره نامه فرزندان افشار
میرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
تصویر زیر تصویر تفنگ های قدیمی ده تیر و ماوزر است طبق برخی روایت های طایفه میرزاوند تفنگ تقی خان فرزند عیدی همین تفنگ ده تیر بود و طبق برخی روایت های دیگر تفنگ تک تیر ماوزر بوده
تفنگ ماوزر و تفنگ ده تیر از تفنگ های اواخر دوران قاجاریه بوده تفنگ رایج آن دوران تفنگ سرپر بود که بوسیله باروت پر می شد و تفنگ سرپر از تفنگ ده تیر و ماوزر پایین تر بود چون فشنگ و تیر نمی خورد و این نوع تفنگ ها بیشتر افرادی که آدم های مهم بوده و دست داشتند به آنها دسترسی می یافتند تفاوت تفنگ ده تیر با تفنگ ماوزر این بود که تفنگ ده تیر یک خشاب ده تیر می خورد و اما تفنگ ماوزر فقط یک تیر می خورد.
...
[مشاهده متن کامل]

میرزاوندمیرزاوندمیرزاوند
فرزندان افشار ( افشار فرزند رضا و فرخی ) ( اسامی تعدادی )
فرزندان افشار تنها دو نفر به نام های های عیدی و خانعالی بودند.
فرزندان کدخدا عیدی
فرزندان کدخدا عیدی از همسرش عنبربانو دختر قلا نوه غلام 6 پسر به نام های تقی خان - باقر خان - عینی - صیدی - مهدی و کوران بودند.
...
[مشاهده متن کامل]

فرزندان تقی خان:صیدجعفر
فرزندان صیدجعفر از همسرش حوری دختر فتحعلی که از حوز شیرآلی بود:عبدالحسین - شُکری
فرزندان عبدالحسین:غلامحسین - حسین - محمدباقر - محمدتقی - عبدالله
فرزندان غلامحسین:تنها یک پسر به اسم دانیال
فرزندان شُکری:علی - عادل - فاضل - ایمان - مهری - زینب
فرزندان علی:عباس - محمد
فرزندان باقر:باقر دختر حاج تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر همسرش بود که فوت کرد و فرزندی از او به جا نماند.
فرزندان صیدی:صیدی تنها یک پسر به نام سعدی از همسرش دختر بَگلر نوه رضا و گلناز داشت.

فرزندان عینی
همسر عینی دختر محمدنظر فرزند شاه نظر قلاوند بود او ابتدا با یکی از دختران محمدنظر ازدواج کرد و اما زنش فوت کرد و بعد مرگ همسرش با دختر دیگر محمدنظر ازدواج کرد فرزندان عینی بابک - مزبان و صفقلی بودند.
فرزندان بابک:آقابک - حسین بک - شفاهی
فرزندان آقابک:بهروز
فرزندان بهروز:روح الله
فرزندان حسین بک:نوروز - فیروز - فرزاد ( بختیار ) - مهدی - سیروس - بهزاد
فرزندان مهدی:مسیح

فرزندان خانعالی برزو - لرزان - فرضی - سبزعلی بودند که تنها از برزو و لرزان نوادگانی به جای ماند.
فرزندان برزو:برزو 7 پسر به نام های صیفور - احمد - بهتوش - والی - اصف ( یوسف ) - بیچار و سیف الدین داشت.
فرزندان صیفور از همسر اولش به اسم شاه صنم خواهر ایلخانی میر تنها یک دختر داشت که همسر مرحوم کوچک بک هیکی بزرگ مرد هیکی بود ولی الله هیکی ساکن روستای پاتخت بخش الوار فرزند او است.
فرزندان صیفور از همسر دیگرش به اسم آغاسلطان بیرانوند دختر فردی به اسم جافرخان ماراب بیرانوند:رسول ( حاسی ) - محراب - آقلی
فرزند دیگر صیفور از همسر دیگرش که از طایفه هیکی بود به اسم سهراب است.
فرزندان حاسی:مرتضی - مصطفی - صیدعیسی - جواد - جهانشیر - علی امید - محرم
فرزندان مرتضی:داریوش
فرزندان محراب:اردشیر - بیژن - ارژنگ - جهانگیر - شهرام - بهرام - شهریار
فرزندان اردشیر:طاها - رضا
فرزندان سهراب:فتحی - توکل
فرزندان اصف ( یوسف ) :امیر - صیدآقا
فرزندان صیدآقا:عزت
فرزندان والی:علیرضا - آقامیرزا ( آمیرزا ) - علی میرزا ( مادر علیرضا اصالتا الشتری بود که در بین طایفه قلاوند زندگی می کرده )
فرزندان علیرضا از زنش که از تیره ظهره پاپی بود:لازم - عزیز - علیدوست - مجید - سروناز
فرزندان امیر:موسی - عظیم
فرزندان لرزان:فرج الله - پاپی مراد - اسدالله - خانعالی - علیمراد
فرزندان فرج الله:فتح الله - امان الله - محمدرضا - محمدعلی
فرزندان محمدعلی:محمد - علی
فرزندان خانعالی:خدامراد
فرزندان خدامراد:یونس - روح الله
طبق روایت ریش سفیدان امان الله از جمله افرادی بود که در نهضت ملی شدن صنعت نفت نقش داشت او در جریان کودتای 28 مرداد 1332 در تهران دستگیر شد و تا بیشتر از 12 سال در تهران در زندان های انفرادی زندانی بود طبق گفته ها او به اندازه سیکل امروزی سواد خواندن و نوشتن داشت. . . امان الله آن موقع مدتی برای کار به آبادان و خرمشهر رفت سپس از آنجا به تهران عزیمت کرد و وارد جنبش های نهضت آزادیخواهی شد او از طرفداران دکتر محمد مصدق بود و در جریان تظاهرات و اغتشاشات به همراه تعداد دیگر دستگیر و زندانی شد. . . طبق گفته خودش قبل از زندانی شدنش با یک دختر که اصالتا اهل روسیه و در تهران بود ازدواج کرده و فرزندی از او داشته که بعد زندانی شدنش زنش از او جدا شد و رفت و طبق روایت میگن چندین بار به ملاقاتش در زندان رفته بود و دیگر اطلاع از او در دسترس نبود و احتمال بسیار است که به روسیه رفته باشد و فرزندانش حالا انجا باشند خودش روایت کرده بود که او را در یک زندان انفرادی ایستاده نگه داشتند و فاضلاب را از بالا روی سر او و عده ای دیگر از سیاسیون جاری می کردند روایت است روزی که آزاد شده از تهران به دزفول آمده بود از آنجا سوار قاطری به بخش الوار گرمسیر آمد و موقع که آمده بود بسیار خوشحال بودند و میگن فارسی هم صحبت می کرد او در سال 1356 فوت کرد.
فرزندان فتح الله:خیرالله - نوذر - رحمت الله و سیف الله
فرزندان پاپی مراد:پاپی مراد فرزند پسر نداشت تنها یک دختر به اسم نازبانو داشت.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
فرزندان غلام ( فرزند رضا و فرخی )
غلام تنها یک پسر به اسم قلا داشت.
فرزندان قلا:یک دختر به اسم عنبربانو و یک پسر به اسم علینجات ( عنبربانو همسر عیدی بود )
فرزندان علینجات:قلا
فرزندان قلا:تنها یک دختر به اسم گل زری و یک پسر به اسم صیدرضا بود که فرزندی از او به جا نموند قلا هفت پسر برایش متولد شد که همه در سن پایین از دنیا رفتند و فقط صیدرضا یه کمی سنش بیشتر بود و نوجوان بود که از دنیا رفت و گل زری آخرین فرزند او بود.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
در کتاب تبار هخامنش دیار بالاگریوه نوشته فردی به اسم مرادحسین پاپی در شجره نامه فرزندان غلام دو نفر به اسم های شاه محمد و عادل را نیز فرزندان غلام ذکر کرده که این اشتباه است و طبق روایت موثق شاه محمد و عادل فرزندان غلام نبودند و مثل اینکه از قدیم به میان طایفه میرزاوند آمدند و میگن به شعبه گلناز و فرزندان گلناز میخورن و بین آنها بودند و در این کتاب ذکر کرده علینجات پسر غلام بوده و این اشتباه است علینجات فرزند قلا و قلا فرزند غلام بوده که نام قلا را ذکر نکرده و در همین کتاب باز غلام را فرزند رضا و گلناز نوشته که این اشتباه است و طبق روایت درست و موثق غلام فرزند رضا و فرخی بوده جالبه که همین شاه محمد و عادل را در شجره نامه فرزندان افشار در کنار عیدی و خانعالی نیز نوشته یعنی دو جا شاه محمد و عادل را وارد کرده تو شجره فرزندان غلام و شجره نامه فرزندان افشار اینجا مشخص میشه که نویسنده شجرهنامه شاه محمد و عادل را نمی دانسته و میخواسته یه طوری بدروغ واسشون شجره درست کنه و آنها را هم در کنار فرزندان افشار و هم در کنار فرزندان غلام وارد کرده.

تقی خان یکی از سران طایفه بزرگ میرزاوند در اواخر دوران قاجارها بود.
تقی خان فرزند کدخدا عیدی از تیره افشار شعبه فرخی بود او آدمی سخت - اهل یاغیگری و تفنگچی گری و در برخی مواقع غارتگری نیز بود، تقی خان زمین ها و گله و رمه بسیار و تعدادی قاطر برای حمل و نقل در ناحیه بخش الوار گرمسیر داشت تقی خان دارای پنج برادر بود به اسم های عینی - باقرخان - صیدی - مهدی - کوران که در بین این پنج برادر او باقر نیز آدم سخت و غارتگری بود و عینی نیز به کداخدا منش بودن شهرت داشت اما سخت ترین پسر عیدی که از همشون بیشتر توان و حرفشو برو داشت طبق روایات تقی خان بود.
...
[مشاهده متن کامل]

روایت است که باقر برادر تقی خان در درگیری تفنگچی های میرزاوند با قشونی از بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری کشته شد که برای غارت گرفتن از بختیاری ها رفته بودند عده ای از قشون طایفه میرزاوند حرکت کرده و قصد گرفتن غارت از بختیاری های شیمبار را داشتند که درگیر می شوند و عده ای کشته می شوند از هر دو طرف طرف طایفه بختیاری و میرزاوند روایت است تقی خان برادر باقر نیز همراه آنها بود و سردسته قشون بود بعد کشته شدن باقر، تقی خان به یکی از برادرانش که آدم ساده ای بود به اسم کوران میگه قطار و تفنگ باقر رو بردار تا برای مادرش ببریم تا گریه کند کوران از این کار امتناع کرده و گفت جسد باقر را آنجا نذاریم اما با تهدید تقی خان مجبور شد و تقی خان جسد باقر را همونجا در دشت شیمبار بختیاری به خاک سپرد و عازم برگشت شدن بعدها کوران بدون بچه بود وقتی از کوران می پرسیدند چرا بچه ای نداری گفت از وقتی که جسد کشته شده برادرم در دشت شیمبار بختیاری را دیدم از شدت ناراحتی عقیم شدم.
طبق روایت ها تقی خان در چندین بار در بختیاری چهار محال و بختیاری غارت آورده بود و روایت است همیشه آخر قشون حرکت می کرد و سردسته قشون بود در آن قشون شیره و عده ای دیگر از حوز فرخی میرزاوند و عده ای از کلورضاها مثل دوشنبه نیز بودند چون در آن موقع رسم بود که رهبر و سردسته قشون آخر قشون حرکت می کرد آن دوران بختیاری سال نام گرفته بود و بسیاری از تفنگچی های میرزاوند وقتی برای غارت می رفتند به سمت نقاط بختیاری نشین در دشت شیمبار و چهار محال و بختیاری می رفتند و گاهی مواقع تا دو سه ماه به خونه نمی آمدند روایت است در یکی از این موارد غارت گرفتن ها از نقاط بختیاری نشین قشون در ناحیه ای توقف کرده و استراحت می کند و بعد چند ساعت عازم حرکت شده کوران برادر تقی خان که آدم ساده و اهل جنگ و تفنگ نبود با آن قشون بود و خوابش گرفته بود و همه افراد حاضر در قشون روی او رد شده و می روند در این هنگام تقی خان که آخرین فرد است که قصد رفتن دارد کوران را می بیند که در خواب عمیقی فرو رفته با پشت تفنگ به روی ران او می زند و به او میگه تنش لش بلند شو حرکت کن تمام قشون از روت حرکت کرده و رفتن.
در جنگ ایل بختیاری و حمله آنها به بخش الوار گرمسیر که برای کشتن و دستگیری ساکی و پتول آمده بودند تقی خان شجاعت بسیاری از خود نشان داد که خانواده را در جای امنی در میکوه پناه داده و خودش در ریت کوه یاغی شده بود روایت است عده ای از بختیاری های حمله کننده به سمت تقی خان که در ریت کوه بود حمله ور شده و قصد داشتند که او را بکشند که با ضرب گلوله تفنگ او از پای درآمده روایت است آن چند بختیاری که تیر خورده بودند زخمی افتاده بودند در این حین دوسکه از تیره سردار میرزاوند به سمت تقی خان آمده بود گفت با سنگ سر اینها را بکوبید اینها مارن نباید زنده برگردند!!!!
آن موقع ریت کوه برف و بوران بود و حتی طبق روایت زانوی تقی خان به سنگی برخورد کرده و زخمی شده بود و طبق روایت شدت برف و بوران در ریت کوه طوری بوده که تقی خان نزدیک بوده که بمیرد.
طبق روایات تقی خان آدم کوه و کمر و مناطق صعب العبور در ریت کوه و دیگر نقاط سخت و کوهستانی بخش الوار گرمسیر بود در واقع در اصطلاح لُری یک مرد به تمام معنا شیشِ مغار بود.
در یک ماجرا بعد این حادثه یکی از فامیل های نزدیک تقی خان به اسم علیمراد پسر لرزان توسط یکی از طایفه قلاوند به قتل رسید حادثه آن بدین شکل بود جانمیرزا قلاوند بزرگ تیره رهداروند قلاوند تفنگی می خرد و بالای بلندی می ایستد که در بلندی مقابل آنها نیز علیمراد و یه نفر دیگر ایستاده اند می خواهد تفنگش را آزمایش کند از فاصله دور تیری می اندازد که به علیمراد اصابت کرده و علیمراد به قتل می رسد جانمیرزا از نزدیکان تیره تتر قلاوند بود و سران تیره تتر او را در پناه خود گرفته و از او حمایت می کنند طبق روایت سه نفر تترها به اسم حاضربک - قنبربک و نظربک سه نفر مهم تیره تتر قلاوند بودند که برادر بودند که از این بین قنبربک از تمامشان سخت تر و اهل غارتگری بود طبق روایت اصالت تیره رهداروند ساکی است از طایفه ساکی بودند که بین طایفه قلاوند زندگی می کردند.
با حمایت تیره تتر از قاتل علیمراد تقی خان که آدم مغرور و سختی است برای انتقام عده ای تفنگچی که از نزدیکان او بودند را ورداشته با قشه به سمت آبادی تیره تتر و برخی دیگر از تیره های قلاوندها می روند آنها تفنگ و قطار به کمر بسته و به راه می افتند افرادی که در قشه تقی خان بودند برخیشان عبارتند از شیره - الله مراد فرزند فرامرز از تیره پادار - رضابک هیکی - ابراهیم هیکی و چند نفر دیگر بودند در کوه و صحرا حرکت می کنند بر اثر خستگی در کنار اشگفتی خوابشان می گیرد چندین نفر از چوپانان طایفه قلاوند که گله و رمه های طایفه قلاوند رو به صحرا و کوه آوردند از وجود آنها مطلع شده و به سران قلاوند خبر می دهند و قلاوندها با سردستگی قنبربک تتر آمده و در خواب آنها را غافل گیر می کنند و قطار و تفنگ های آنها را می گیرند قشه تقی خان با قشه قلاوند درگیر شده که در این بین یک نفر از افراد حاضر در قشه تقی خان به اسم ابراهیم هیکی کشته شد.
قنبربک تتر - نظربک تتر برادرش - نامدار هیکی - براری قلاوند و عده ای دیگر از قلاوندها از تیره های تتر و برخورداروند قلاوند آنها را احاطه کرده بودند تقی خان و قشون از خواب برخاسته متوجه می شوند که در محاصره افتادند آنها تفنگ هایشان را روبروی تقی خان و شیره و دیگر افراد حاضر در قشون می گیرند قنبربک تهدید می کند میگه دست به تفنگ هایتان نبرید بعد میگه نظربک - براری - نامدار تفنگ هاشونو ازشون بگیرید اول تفنگ تقی خان و شیره رو بگیرید در این حین ابراهیم که کمی آدم سبک سن است دست به تفنگ میبره تقی خان بهش میگه ابراهیم نه ابراهیم نه اینکار رو نکن. . . . . . اما ابراهیم یکدفعه از روی صخره پریده و قصد کمین دارد که تیراندازی کند در یک آن قنبربک یا نظربک به سمت او تیراندازی می کند و ابراهیم کشته می شود و تقی خان از شدت عصبانیت فریاد می زند: ابراهیم!!!!!!!
و بعد این همه پراکنده شده و می روند و طایفه قلاوند تترها و برخورداروندها بعد این پیروزی و به یغما گرفتن تفنگ ها و قطارهای تقی خان و قشه میرزاوند این ابیات را سرائیدند:
باوگِلیل سنگر بسته دِ کِلشیره
هفت تفنگ گِله کِرده وا دوربین شیره
اِباوگِلیل اِدیاری
قطاریا کُر فرامرز هان وِ قِد براری
( معنی این ابیات این است که میگه باوگلیل که در گهواره ای سنگری در کلشیره درست کردی و هفت تفنگ را به همراه دوربین شکاری شیره به یغما گرفتی اِ باوگلیل ای پسر دیاری طایفه قلاوند!!!!! ببین که مردان سخت طایفه ات قطارهای پسر فرامرز را به بدن براری بستند )
( کلشیره اسم یک مکان در بخش الوار گرمسیری است باوگلیل اسم یک نفر به اسم باوکه فرزند یک نفر به اسم صادق از تیره چارباووه قلاوند بود که آن موقع در گهواره بود و این ابیات را به حالت طنز و تمسخر سرائیدند همون موقع هم صیدجعفر فرزند تقی خان در گهواره بود شیره منظورش شیره میرزاوند بود شیره از افراد سرشناس و شجاع طایفه میرزاوند بود روایت است وقتی شیره نعره و فریاد می زد نعره و فریادش تا فرسنگ ها می رفت در قدیم وقتی زن های بچه دار که بچه هاشون شلوغی می کردن برای اینکه بچه ها رو بترسونن و ساکتشان کنند می گفتن شیره رو صدا می زنیم تا سرت رو ببره!!!!!!کُر فرامرز منظورش الله مراد فرزند فرامرز بود که بسیاری از قطارها و فشنگ ها را به کمر او بسته بودند و در پی قشه تقی می رفت براری یه نفر به اسم براری قلاوند بود براری از تیره برخورداروند قلاوند بود )
طبق روایات بعد این ماجرا یکی از بزرگان طایفه قلاوند به اسم زکی خان قلاوند فرزند کدخدا قندی قلاوند که بزرگ طایفه قلاوند بود با میانجیگری تفنگ ها و قطارها و دوربین ها آنها را از حاضربک تتر گرفته بر پشت اسبی بسته برای تقی خان و قشون او می فرستد طبق روایت هفت تفنگ و قطارهای پر از فشنگ و دوربین های شکاری آنها را روی اسبی بسته و اسب بدون سوار را رم کرده و اسب به سمت روستا و آبادی میرزاوند آمده بود.
بعد این موضوع تقی خان به خاطر اینکه ابراهیم هیکی فرزند طهماسب از افراد قشونش هم قتال شد حس انتقام از تترها در او بیشتر شده و تصمیم گرفته و می گوید یا می میرم یا قنبربک تتر را می کشم طبق روایت کریم خان میرزاوند بزرگ تیره پادار تقی خان را بسیار نصیحت کرده بود و گفته بود این کارت باعث جنگ و اختلاف می شود و اینکار را نکن اما تقی خان آدم خودخواه و مغرور بود و دست وردار نبود! گفته بود ابراهیم هیکی از نزدیکان و با ماها بود که کشته شد و باید انتقامش را بگیرم و گفته بود من اونها رو ورداشتم و بردم به سمت آبادی تترهای قلاوند در یک روز یک نفر به تقی خان اطلاع می دهد که قنبربک تتر با قاطر و بارش به سمت یک مکان در نزدیک تنگوان می رود در واقع به او آدرس دروغ داده بود طبق روایت آن شخص بخاطر یک موضوع از تقی در دلش کینه بود و به نوعی به او دروغ گفته بود و میخواسته بود کاری کند یک نفر دیگر توسط تقی خان قتال شود.
تقی خان و دو نفر تفنگچی که همراه او بودند که یکی از آنها یوسف پسر برزو بود رهسپار شده بالای کوه ایستاده و با دوربین از دور دید می کند یک نفر را می بیند که قطار بسته همراه قاطری در حال گذر است از دور به او صدا می زند میگه بنشین دو سه مرتبه به او اخطار میده میگه بنشین اما او تفنگ را از پشت قاطر برداشته و در یک چاله که شبیه یک دره کوچک بود و آن چاله که به یک نوع مثل یک کمینگاه بود کمین می کند که به سمت آنها تیراندازی کند تقی خان تفنگش را که از بهترین تفنگ های آن موقع بود تفنگ تک تیر مازور را روی صخره که صخره مثل یک کمینگاه روی کوه بود بطرف او گرفته و طبق روایت فاصله آنها از همدیگر هم مقداری دور بود تقی خان و همراهانش روی کوه کمین کرده بودند و فرد در حال گذر در گذرگاهی که بین کوهها بود.
تقی خان فریاد زده به او میگه: از جات تکان نخور، تفنگتو زمین بذار، بگو کی هستی؟؟؟ دو سه مرتبه به او اخطار می دهد.
اما او توجه نمی کند و چیزی هم نمی گوید یوسف فرزند برزو تقی خان را تحریک می کند به او میگه تقی خان بزنش دو سه بار به او میگه بزنش میگه خود قنبربک است میگه وقتی پاسخ نمیده یعنی خودش است بزنش و تقی خان از دور به سمت او شلیک می کند تیر به سر او می خورد و تفنگ از دست او می افتد و نقش بر زمین می شود در دم می میرد تقی خان و همراهانش از بلندی پایین آمده و به سمت او رفته و وقتی به بالای سر او می رسند متوجه می شوند که یک نفر دیگر به اسم آزاد هیکی فرزند کریم کشته شد اشتباه آزاد این بود که از آنها نپرسیده شما چه کسی و قصدتون چیه؟؟؟ کریم سه پسر داشت به اسم های آزاد - نامدار و ابدال که میگن سه نفرشان آدم های جنگی بودن و نامدار یکی از افرادی بود که به همراه تترها قشه تقی خان را غافل گیر کرده و تفنگ ها و قطارهای آنها رو به یغما گرفتن آنها از نزدیکان تیره تتر بودن و با آنها رابطه نزدیک داشتند طایفه هیکی در قدیم رابطه تنگاتنگی با میرزاوند و قلاوند داشتند عده ای از آنها مثل همین تیره جیجوندها مثل رضابک هیکی و ابراهیم هیکی و. . . . با طایفه میرزاوند بوده و حشر و نشر داشتند و عده ای دیگر از آنها مثل فرزندان کریم نامدار - ابدال و آزاد با قلاوندها و تیره تتر بودند و با آنها رابطه نزدیک داشتند.
روایت کردن در یک مورد همین قنبربک تتر و قشه اش عده ای زوار که قصد زیارت به مکانی را داشتند سد راه آنها شده و آن زوار را غارت می کنند و آن زوار که هیچ سلاح و مهمات با آنها نبوده را غارت کردند.
بعد این ماجرا بعد مرگ تقی خان، جواهر دختر عینی برادرزاده تقی خان را به عنوان خون بها به محمدحسین خان پسر آزاد دادند که هاشم هیکی از بزرگان طایفه هیکی فرزند او است هاشم داماد قاسمعلی شهی بختیاری است از افراد سرشناس طایفه شهی است روایت است میگن تا تقی خان زنده بود اجازه صلح با فرزندان کریم را نداد و گفت من خون بهای آزاد را نمی دهم و ابدال و نامدار هم توانایی گرفتن انتقام از تقی خان را نداشتند چون آدم قدرتمند و جنگی و نترس بود و زورشان به تقی خان نمی رسید بعد مرگ تقی خان فرزندان عیدی چون دیوار و پشتوانه ای نداشتند مجبور به صلح و دادن خون بهای آزاد شدند.
بعدها طایفه قلاوند نیز به خاطر صلح و آشتی و خون بهای علیمراد پسر لرزان نازخاتون دختر الماس پسر جانمیرزا قلاوند را به محمدعلی پسر فرج الله برادر علیمراد دادند.
طبق روایت بارها همین ابدال و نامدار برادران آزاد برای گرفتن انتقام خون آزاد قصد تعرض داشتن و در یک مورد همین ابدال موقع که تقی خان در خانه اش نبوده وارد خانه تقی خان شده بود و چاقو و کاردش را روی گردن صیدجعفر فرزند تقی خان که آن موقع بچه و در گهواره بود قرار داده بود و تقی خان در یک آن رسیده و تیر در تفنگ قرار داده و تفنگ را در روبروی او می گیرد و گفته بود اگر صیدجعفر را کشت با تفنگ بزنمش و میخواسته بود که او را نیز بکشد و اما بعد ابدال کاری با صیدجعفر نداشت و منصرف شد و بارها تقی خان گفته بود می خواستم ابدال را نیز بکشم اما چون برادرش را کشتم دیگر دلم نرفت که او را نیز بکشم.
روایت است ابدال به خاطر همین موضوع با تفنگ پای اسدالله پسر لرزان را زخمی و سپس کارد و چاقویش را در گردن اسدالله برادر علیمراد لرزان فرو کرد و اما اسدالله نمرد و زخم گردنش خوب شد و اما همیشه صدایش گرفته بود که گرفتگی صدایش ناشی از آن زخم گردنش بود چون خنجر در حنجره او فرو رفته بود و حنجره او آسیب دیده بود و چند نفر دیگر گفتند که نظربک تتر برادر قنبربک تتر بوده که کارد را در گردن اسدالله برادر علیمراد فرو کرد به خاطر همین جنگ و اما روایت ابدال درست تر است روایت است ابدال دو سه نفر از فامیل های نزدیک تقی خان را بخاطر همین موضوع زخمی کرد اما زورش به تقی خان نرسید چون تقی آدم سخت و جنگی بود.
تقی خان در حدود سال 1290ه. ش بر اثر بیماری حدود سه سال بعد کشته شدن آزاد و جنگ با تیره تتر قلاوند در سن جوانی تقریبا حدود 37 سالگی درگذشت و جسد او در معیت چندین تفنگچی که طبق روایت شیره در راس آنها بود به شاهزاده احمد برده شد و در کنار قبر احمد بن موسی شاهزاده احمد در دشت لاله بخش الوار گرمسیری دفن شد از تقی خان تنها یک پسر به نام صیدجعفر که متولد سال 1285ه. ش بود به جای ماند صیدجعفر در هنگام مرگ پدرش تقی خان 5 سال بیشتر سن نداشت قبر خود شیره نیز در جوار شاهزاده احمد در کنار قبر تقی خان است آن موقع رسم بود که آدم های مهم و سرشناس طایفه را به شاهزاده احمد برده و در آنجا دفن می کردند.
روایت کردن که در یک مورد صفرخان بزرگی قلاوند فرزند زکی خان قلاوند برادرزاده عباس خان بزرگی قلاوند با قشه ای آمده بود که گله و رمه ابدال را غارت کند و اما ابدال خودش به تنهایی در جلوی او ایستاد و گله و رمه را از او پس گرفت و بزرگی قلاوند نتوانست با او درگیر شود.
طبق روایت صحیح در انتقام خون ابراهیم هیکی یکی از تترهای قلاوند نیز کشته شد و مشخص نبود که توسط کی کشته شد و قاتلش مشخص نبود و برخی میگن توسط تقی خان قتال شده روایت کردند که بخاطر همین تتر که کشته شد تقی خان به خانه نمی آمد و در کوه و کمر یاغی بود و آفتابی نمی شد و در کوهها می خوابید.
آن طوری که روایت است در بین تیره های بزرگ - تتر - باش آغا - شاه نظر - کیخا قلاوند فرزندان قاسم که برادر بودند فرزندان تتر اون موقع از لحاظ غارتگری و جنگ و تفنگ از بقیشون سرتر و بالاتر بود دختر محمدنظر پسر شاه نظر همسر عینی برادر تقی بود در واقع محمدنظر پسرعموی قنبربک تتر و قندی قلاوند پدر زکی خان قلاوند بود.
طبق روایت تقی خان همیشه در جنگ ها قدم بزرگی را بر می داشت و در دورانش در جنگ های شعبه فرخی نقش مهمی را ایفا می کرد.
طبق روایت باقر و مهدی قبل از تقی خان در جوانی فوت کردند و دو هفته بعد مرگ تقی خان برادرش عینی که سن بالایی داشت به دلیل از دست دادن برادرش تقی خان که تنها دیوار محکم آنها بود دِق کرد و درگذشت.
عیدی پدر تقی خان از کدخدایان طایفه میرزاوند بود روایت است در یک مورد اردی ماموران و تفنگچی های والی ایلام و لُرستان حسینقلی خان ابوقداره مهمان عیدی شدند و تا دو سه روز و شب باران شدید می بارید و ماموران والی مهمان عیدی بودند عیدی یک پسری داشت که تقریبا 5 سالش بود و آن شب که اردی والی مهمان عیدی بود آن پسر می میرد عیدی به اهل خانه اش می گوید تا این اشخاص مهمان ما هستند هیچ کس حق ندارد بانگ و شیون سر دهد و همه تا صبح ساکت بودند بعد رفتن اردیی ماموران دولت هنوز فرسنگی از خانه عیدی دور نشدن صدای بانگ و شیون از خانه عیدی بلند شده آنها هم سراسیمه برگشته و متوجه ماجرا می شوند و به خاطر مخفی نگه داشتن این قضیه عیدی رو شماتت کردند و به او گفتند چرا این موضوع رو از ماها مخفی کردی مگر ماها انسان نیستیم!؟
( حسینقلی خان ابوقداره والی مقتدر ایلام و لرستان بود از طرف دولت قاجار منصوب شده بود )
یکی دیگر از شجاعت های تقی خان در این ماجرا خلاصه میشه از آنجایی که بین تقی خان و حاج تقی میرمحمد ولی بزرگ طایفه میر بخش الوار گرمسیر دوستی بود یکی از دختران حاجی تقی میر محمدولی به اسم والیه را به عقد برادرش باقر درآوردند که باقر در درگیری با بختیاری ها در دشت شیمبار بختیاری قتال شد بعد از این موضوع والیه را به مهدی برادر دیگر تقی خان می دهند و مهدی هم بعد یک مدت به خاطر یک مرگ ناگهانی می میرد بعد مدتی حاجی تقی قاصد رو به خانه تقی خان روانه کرده از او می خواهد که تکلیف دخترش را مشخص کند تقی خان که از مرگ باقر و مهدی ناراحت بود به قاصد میگه که به حاجی تقی بگو که دختر را نمیخواهند بعد این ماجرا حاجی تقی دخترش رو به یک نفر از تیره ظهره طایفه پاپی می دهد هنگامیکه سواران طایفه انها سوار الاغ ها به منزل حاجی تقی رسیده به تقی خان اطلاع می دهند تقی خان غیرتی شده تفنگ را بدست گرفته و در بالای بلندی به سمت اطراف آنها تیراندازی می کند و عده ای از آنها زن و مردهایشان را از روی قاطر و اسب هایشان به زیر می افکند همهمه و سر و صدا در بین آنها بوجود می آید و ترس به اندام آنها می افتد یک نفر به کریم خان اطلاع میدهد و او هم سراسیمه آمده و جلوی تقی خان را گرفته و او را قانع می کند که تفنگش رو زمین بگذارد و به او میگه که تو خودت به آنها جواب رد دادی
یکی دیگر از دختران حاجی تقی میر محمد ولی همسر حسینقلی پاپی، مادر خانجان رضایی پاپی رییس طوایف پاپی بود و یکی دیگرشان هم مادر شیره بود.
بعد مرگ عیدی و فرزندانش خصوصا تقی خان ریاست از حوز عیدی ورداشته شد و به کریم خان و حوز پادار داده شد و اگر تقی خان زنده بود با توجه به خصایلش هرگز مقام ریاست فرزندان فرخی با توجه به خصایل تقی خان از حوزعیدی ورداشته نمیشد زیرا تقی خان در جوانی و قبل از به حکومت رسیدن رضاشاه پهلوی فوت کرد طبق روایت فرزندان رضا از زنش فرخی در دوران تقی خان فردی به سختی - یاغیگری - زورگویی و غارتگری او نداشتند و اون موقع شیره که آدم سختی بود در قشه تقی خان بود موقع که برای غارت و جنگ و درگیری می رفتند تقی خان رهبر قشون آنها بود بعدها بعد تقی خان می توان شیره - کریم خان و صیفور را نام برد و اگر تقی خان در دوران رضاشاه پهلوی زنده بود بُنه حوز فرخی که به نام کریم خان بود حتما به نام بُنه تقی خان بود.
شیره میرزاوند آدم جنگی و سختی بوده که شیره حدود 15 سال بعد تقی خان در جنگ قشون طایفه میرزاوند و قشون طایفه قلاوند کشته شد کریم خان هم عصر تقی خان م بود و از لحاظ سن از تقی خان بزرگتر بوده در موقع مرگ سنش در حدود 80 سال بود و در اواخر دوران حکومت رضاشاه پهلوی فوت کرد و اما شیره تقریبا همسن تقی خان بود.
مدتی بعد مرگ تقی خان، سعدی پسر صیدی که عاشق تفنگ عمویش تقی خان شده بود به زور تفنگ تقی خان را تصاحب کرد و گفت این تفنگ باید به من برسه و من تفنگ تقی خان را دوست دارم و هر چه اطرافیان او به او گفتند این تفنگ یادگاری تقی خان است و به کسی داده نمی شود بدهکار این حرف نبود او تفنگ را برداشته و با حالت دلخوری به خانه پدربزرگ مادریش بَگلِر که نوه رضا و گلناز بود و اون موقع بَگلر بزرگ شعبه گلناز محسوب می شد می رود بازماندگان تقی خان، دوسکه که سنش بالا بود و ریش سفید محسوب می شد و از نزدیکان و دوستداران تقی خان بود را برای واسطه و گرفتن تفنگ از سعدی به خانه بگلر می فرستند دوسکه به خانه بگلر رفته و سعدی را نصیحت می کند در یک آن سعدی که عصبانی بود ناخواسته دستش روی ماشه تفنگ رفته و گلوله از تفنگ شلیک می شود و درست به کلاه دوسکه که روی سرش بود اصابت کرد و گلوله نزدیک بود که به سر دوسکه بخورد.
روایت است که دلیل اینکه تقی خان نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت این بود که روزی یکی از افراد مهم در احمدفداله دزفول که نامش سیدجعفر بود به مهمانی به خانه تقی خان آمده بود که بین او و تقی خان بحث و جدل شده و تقی خان با چوبی که در کنارش است به پای سید احمدفداله می زند و پای او شکسته می شود علینجات دایی تقی خان هم آنجا بود و به خاطر این کار تقی خان را ملامت و سرزنش می کند و تقی خان پشیمان شده و تصمیم می گیرد پای سید احمدفداله را خوب نکرده اجازه ندهد آنجا را ترک کند پس با یک سری وسایل پای سید رو بسته و آتل بندی می کند بعد مدتی سیداحمدفداله خوب شده و قصد رفتن دارد و تقی خان از او حلالیت می خواهد و او حلالیت می دهد از آنجا می رود و به خاطر این ماجرا نام فرزندش را صیدجعفر گذاشت.

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس