میخ کوب کردن


معنی انگلیسی:
nail, transfix

لغت نامه دهخدا

میخ کوب کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) میخ کردن. میخ کوفتن به جایی. توتید. به میخ دوختن. میخ زدن. با میخ استوار کردن. ( از یادداشت مؤلف ). سر قوطی یا جعبه ای را با میخ استوار کردن : قوطیها تراشیده پرعسل کرده است و سر آنها را میخکوب کرده و مهر نموده. ( رشحات علی بن حسین کاشفی ). || از وحشت ودهشت کسی را در جای خود بی حس و حرکت ساختن : مرد مسلح با نشانه رفتن به سوی پیرمرد او را در جای خود میخکوب کرد. || متوقف ساختن ناگهانی متحرکی چنانکه اتومبیل در حال حرکتی را با ترمز کردن سریع.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - سخت در جای خود ثابت و بیحرکت کردن . ۲ - کسی را مات و متحیر برجا گذاشتن .

مترادف ها

transfix (فعل)
مبهوت کردن، سپوختن، میخکوب کردن

spike (فعل)
سپوختن، میخکوب کردن

فارسی به عربی

مسمار

پیشنهاد کاربران

بپرس