به دفه جد و ماشوره و کلابه چرخ
به آبگیر وبه مشتوت و میخ کوب و طناب.
خاقانی.
میخکوبی بر سرش زد و به جا بکشت. ( راحةالصدور راوندی ). پس بفرمود تا او را در غراره ای کردند و سر غراره بدوختند و به میخ کوب فراشان چندانش بکوفتند تابمرد. ( تجارب السلف ).|| ( ن مف مرکب ) میخ کوبیده شده. میخ کوفته. به میخ کوبیده شده در جایی. || کنایه است از سخت ساکن و بی حرکت و پابرجا و دهشت زده شده در جای خود.