- میخ دوز کردن ؛ میخ زدن و محکم کردن با میخ. ( ناظم الاطباء ). با میخ بر جایی استوار کردن. تسمیر. ( یادداشت مؤلف ): قرالدرع قراً؛ میخ دوز کرد زره را. سَک ؛ میخ دوز کردن در به آهن. ( منتهی الارب ).
|| عدیم الحرکت. ( غیاث ) کنایه از مضبوط و استوار. ( آنندراج ). ثابت و استوار. که حرکت نتواند کرد :
گفتم رقیب از سر کویت نمی رود
گفتا کجا رود که دلش میخدوز ماست.
میرصیدی تهرانی.
- میخ دوز شدن در جایی ؛ در آنجا متوقف شدن. کنایه است از اقامت طولانی و بیش از حد انتظار و لزوم در جایی. ( از یادداشت مؤلف ) : اگر نه کوه وقار تو پافشرده بر او
چرا شده ست چنین میخ دوز جرم زمین.
صائب.
- میخ دوز کردن ؛ ثابت و بی حرکت و ساکت نگه داشتن : بدان می مانست که وی را ( آفتاب را ) بر افق میخ دوز کرده اند. ( رشحات علی بن حسین کاشفی ).- میخ دوز ماندن ؛ ساکت و آرام و پابرجا ماندن :
نک جهان در شب بمانده میخ دوز
منتظر موقوف خورشید است و روز.
مولوی.