میان داری

/miyAndAri/

لغت نامه دهخدا

میانداری. ( حامص مرکب ) وساطت. میانجیگری. وساطت و توسط و شفاعت. ( ناظم الاطباء ) :
پیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خود فروشی چند دلالی کنم.
محسن تأثیر.
بوی و گل دست در گریبانند
به میانداری صبا سوگند.
میرزا طاهر وحید.
بکار خلق تفاوت ز هیج سر مگذار
چو گژ موافق حق باش در میانداری.
اسیر.
- میانداری کردن ؛ وساطت. پا در میانی. شفاعت. میان دو تن یا دو گروه آشتی دادن :
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری .
حافظ.
ای جوان لطف نما با همه دلداری کن
با میانی که تو را هست میانداری کن .
میرنجات.
|| ( اصطلاح زورخانه ) صفت و عمل میاندار. داور. ( ازیادداشت مؤلف ). به اصطلاح کشتی گیران دو کسی که با هم کشتی گیرند آنها را از هم وا کردن و نگه داشتن که با هم زور نکنند. ( غیاث ) :
بهر کشتی آسمان سفله با افتادگان
کرده پا را در میانداری چو پرگاراستوار.
شفیع اثر.

فرهنگ فارسی

۱ - ( زورخانه ) عمل و شغل میاندار . ۲ - اداره گروهی در مجلسی رهبری .

فرهنگ عمید

۱. میان دار بودن.
۲. شاخص و رهبر بودن در میان جمعی.
* میان داری کردن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز] در میان جمعی خود را شاخص نمودن و جلب توجه کردن: میان نداری و دارم عجب که هر ساعت / میان مجمع خوبان کنی میان داری (حافظ: ۸۸۸ ).

فرهنگستان زبان و ادب

{moderation} [رایانه و فنّاوری اطلاعات] اجرای قوانین در یک نظرآزمایی با اختیارات ویژه

پیشنهاد کاربران

بپرس