نه هرکس کو به ملک اندر مکین باشد ملک باشد
نه نیلوفر بود هر گل که اندر آبدان باشد.
فرخی.
چونانکه آرزوی دل بندگان اوست سالی هزار باشد در مملکت مکین.
فرخی.
سخاوت بر تو مکین است شاهاازیرا که تو مر سخا را مکانی.
فرخی.
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین.
فرخی.
جای خور و خواب تو این است و بس وآن نه چنین است مکان و مکین.
ناصرخسرو.
مکین است دین و قران در دل ماهمین بود نقش نگین محمد.
ناصرخسرو.
ایشان زمین تو آسمان ایشان مکین و تو مکان.
ناصرخسرو.
ترتیب عناصر را بشناس که دانی اندازه هر چیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
قاف تاقاف چتر حشمت توسایه افکنده بر مکین و مکان.
ابوالفرج رونی.
تا همی اندر فلک بروج و نجوم است تا همی اندر زمین مکین و مکان است...
مسعودسعد.
تا بود بر فلک طلوع و غروب تا بود در زمان مکان و مکین...
مسعودسعد.
تا در جهان مکین و مکان باشدبهرامشاه شاه جهان باشد.
مسعودسعد.
جان را کفت ضمان و خرد را دلت ضمین دین را دلت مکین و سخا را کفت مکان.
عثمان مختاری ( دیوان چ همایی ص 457 ).
تا نام مکان است و مکین است در آفاق عدل تو سبب باد مکان را و مکین را.
امیرمعزی.
تا مکان است و مکین و تا زمان است و زمین تا شهور است و سنین و تا خزان است و بهار...
امیرمعزی ( دیوان چ اقبال ص 405 ).
این کوه ندیده چو وقار تو مکینی و این چرخ نزاده چو معالیت مکانی.
سنائی.
- مکین گشتن ( گردیدن ) ؛ جای گرفتن. جای گیرشدن.هوای او چو شهادت پس از خلاف عدو
به هر دل اندر مأوی گرفت و گشت مکین.
فرخی.
عزم کی دارد که غزنین را بیاراید به روی بیشتر بخوانید ...