مکو

لغت نامه دهخدا

مکو. [ م َ ] ( اِ ) به واو مجهول ، افزاری است جولاهگان را که ماشوره در میان آن نصب کنند و جامه بافند .( برهان ). همان ماکو، که ماشوره در میان آن کرده جامه بافند. مکوک. ( آنندراج ). ابزاری مر جولاهگان را که ماشوره را در میان آن نصب کرده جامه بافند و ماکو نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). در اراک ( سلطان آباد ) ماکو ، آلتی در چرخهای خیاطی که قرقره فلزی را در آن جا دهند و زیر سوزن چرخ در محل مخصوص جا دهند. ( حاشیه برهان چ معین ) :
نفرین کنم زدرد فعال زمانه را
کو داد کبر و مرتبت این کوفشانه را
آن را که با مکوی و کلابه بود شمار
بربط کجا شناسدو چنگ و چغانه را.
شاکر بخاری ( ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
و رجوع به مکوک و ماکو شود.

مکو. [ م َک ْوْ ] ( ع مص ) شخولیدن یعنی بانگ کردن. ( دهار ). شخیوه کردن یعنی بانگی که از میان دو لب بیرون آید چون آواز سرنا. ( ترجمان القرآن ). مُکاء. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به مکاء شود. || ( اِ ) سوراخ روباه و خرگوش و مانند آن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). ج ، امکاء. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

مکو. [ م َ ]( اِخ ) قریه ای است در شش فرسنگ و نیمی میانه شمال ومغرب خنج. ( فارسنامه ناصری ). رجوع به مکویه شود.

فرهنگ عمید

= ماکو

گویش مازنی

/makkoo/ ماکو دست افزاری که ماسوره را در آن کنند و به وسیله ی آن جامه بافند – جای ماسوره در چرخ خیاطی

واژه نامه بختیاریکا

( مِکُو ) ( صت ) ؛ میان کوه

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)

پیشنهاد کاربران

بپرس