مکنی
لغت نامه دهخدا
- مکنی به فلان ؛ صاحب کنیه فلان. ( یادداشت ایضاً ).
مکنی. [ م َ نی ی ] ( ع ص ) در کنایه ، لفظی که لازم معنی آن اراده شده باشد چنانکه در مثال : این فصول با اشتر دراز گردن و بالا کشیده بگفتند. از «درازگردن » و «بالا کشیده » حمق اراده شده است و بنابراین این دو کلمه مکنی است.
- مکنی عنه ؛ معنایی که از مکنی اراده گردد. در مثال بالا «حمق » مکنی عنه است. و رجوع به کنایه شود.
فرهنگ فارسی
( اسم ) کنیه داده شده کنیه دار .
در کنایه لفظی که لازم معنی آن اراده شده باشد چنانکه در مثال : این فصول با اشتر دراز گردن و بالا کشیده بگفتند .
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
دانشنامه اسلامی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید