گفتا که پنج پایک و غوک و مکل بکوب
در خایه هل تو چنگ خشنسار بامداد.
لبیبی ( از لغت فرس چ اقبال ص 329 ).
مکل. [ م َ ک ِ / م ُ ک ُ ] ( ع ص ) اندک شدن آب چاه. ( دهار ): قلیب مکل ؛ چاه که آبش کشیده باشد.( منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مکل. [ م ُ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ مَکول. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مکول شود.
مکل. [ م ُ ک ِل ل ] ( ع ص )انطلق مکلا؛ بی آنکه به پشت خود اعتنایی کند رهسپار شد. || اصبح فلان مکلا؛ تمام خویشاوندان فلان سربار، یعنی عیال او شدند. ( از ذیل اقرب الموارد ).