مکشوف تن

فرهنگ فارسی

( صفت ) برهنه بدن عریان : [ و هول واقعه چنان سر و دست و پای را بیخبر گردانیده بود که مکشوف تن در آن سرما می رفتیم . ] ( نفثه المصدور )

پیشنهاد کاربران

مکشوف تن ؛ عریان. لخت. برهنه بدن : هول واقعه چنان سر و دست و پای را بی خبر گردانیده بود که مکشوف تن در آن سرما می رفتیم. ( نفثةالمصدور چ یزدگردی ص 92 ) . و رجوع به مکشوف شود.