در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.
فرخی.
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است.
خاقانی.
بر ملولان این مکرر کردن است نزد من عمر مکرر بردن است.
مولوی.
شمع از برق مکرر برشودخاک از تاب مکرر زر شود.
مولوی.
- قند مکرر ؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. ( ناظم الاطباء ). قند دوباره. ( آنندراج ) : هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.
صائب.
و رجوع به قند شود. - گل مکرر ؛ گلقند. ( ناظم الاطباء ).
- مکرر شدن ؛ تکرر. ( المصادر زوزنی ). تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدیداین ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق ( دیوان چ وحید دستگردی ص 109 ). این تقریر بارها مکرر شده. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 275 ). نوبتی چند این حال مکرر شد. ( مرزبان نامه ، ایضاً ص 197 ).
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیزهمه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 347 ).- مکرر کردن ؛ دوباره کردن و باربار کردن. ( ناظم الاطباء ). دوباره یا چندباره کردن. تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب.
سنائی.
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 127 ). مرا خنده آمد و جواب نگفتم باردیگر همین سخن مکرر کرد. ( جوامع الحکایات عوفی ).- مکرر گردانیدن ؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم. ( المعجم چ دانشگاه ص 61 ). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 322 ). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. ( مصباح الهدایه ، ایضاً ص 408 ).بیشتر بخوانید ...