به مژه دل ز من بدزدیدی
ای به لب قاضی و به مژگان دزد.
ابوسلیک گرگانی.
ای آنکه من از عشق تواندر جگر خویش آتشکده دارم صد و بر هر مژه ای ژی.
رودکی.
چنانکه خامه ز شنگرف برکشد نقاش کنون شده مژه من ز خون دیده خضاب.
خسروانی.
و گرش آب نبودی و حاجتی بودی ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.
خسروانی.
فرو ریخت آب از مژه مادرش همی خواند با خون دل داورش.
فردوسی.
سیه مژّه و دیدگان قیرگون چو بُسد لب و رخ به مانند خون.
فردوسی ( از آنندراج ).
ورا دید نوذر فروریخت آب از آن مژّه سیرنادیده خواب.
فردوسی.
رخ دلبر از درد شد چون زریرمژه ابر کرد و کنار آبگیر.
فردوسی.
گرفت آن دو فرزند را در کنارفروریخت آب از مژه شهریار.
فردوسی.
سر مژّه چون خنجری کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
شد مژه گرد چشم او ز آتش نیش و دندان کژدم و کربش.
عنصری.
به تیر مژه از آهن فروچکاند خون چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.
فرخی.
عاشق از غربت باز آمده با چشم پر آب دوستگان را به سرشک مژه بر کرد ز خواب.
منوچهری.
یکی چون عاشق بیدل دوم چون جعد معشوقه سیم چون مژّه مجنون چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
فرو بارم خون از مژه چنان کاغشته کنم سنگ را ز خون.
حکاک مرغزی ( از لغت فرس ).
کابروی و مژه عزیزتر باشندهر چند بزرگتر بود گیسو.
ناصرخسرو.
بدان زمان که چو مژه به مژه ازپی خواب دراوفتند به نیزه دو لشکر جرار.بیشتر بخوانید ...