مژ

لغت نامه دهخدا

مژ. [ م َ ] ( ص ) مهمل کژ از اتباع و مرادف او است.
- کژمژ ؛ کج مج ،که نقیض راست باشد. ( شعوری ) ( برهان ) ( آنندراج ). کژ و معوج و ناراست. ( ناظم الاطباء ) :
از لبم باد خزان خیزد که از تأثیر عشق
چون از آن دندان کژمژ خوش بخندد چون بهار.
سنائی.
و رجوع به کژمژ شود.

مژ. [ م ُ ] ( اِ ) مژگان. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( شعوری ) ( مؤیدالفضلا ). || میغ و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. و هر چیزی که هوا را تاریک سازد. ( برهان ) ( آنندراج ). میغ و هر چیز که هوا را تاریک سازد. ( ناظم الاطباء ) ( مؤیدالفضلا ). وَشم. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مِه.چیزی که هوا را تیره کند از قسم ابر که برروی زمین باشد. نزم. رجوع به میغ و مه و وشم شود.

فرهنگ فارسی

( اسم ) بخاری است تیره نزدیک به زمین میغ .
مژگان

فرهنگ معین

(مُ ) (اِ. ) بخاری است تیره نزدیک به زمین ، میغ .

پیشنهاد کاربران

چون کشتی بی لنگر، کژ می شد و مژ می شد
وز حسرت او مرده، صد عاقل و فرزانه
- مولانا
مژ درزبان لکی به معنی ذغال افروخته است

بپرس