موی ستردن. [ س ِ / س ُ ت ُ دَ ] ( مص مرکب ) موی استردن. موی تراشیدن. ( یادداشت مؤلف ). تزلیق. ( تاج المصادر بیهقی ). موس. سَبْد. مَلْط. اسباد. تسبید. ( منتهی الارب ). زلق. ( تاج المصادر بیهقی ). حلق. ( دهار ) ( ترجمان القرآن ) : مزد کردم پسری موی ستر را یک روزنتوانست به یک هفته از او موی سترد.سوزنی.متقوت ؛ موی سترده. ( منتهی الارب ). حلق ؛ موی ستردن و زیر گلو را زدن. ( از تاج المصادر بیهقی ). ورجوع به موی تراشیدن و موی ستر شود.