موی تاب. ( نف مرکب ) تابنده مو. موتاب. آنکه تارهای موی سر به هم تاب دهد و از آن رشته سازد. || آنکه طناب مویی می سازد. رسن تاب. رسنگر. ( ناظم الاطباء ) : ز هجر موی تاب خود سیه شد روزگار من ازآن است اینکه پستر می رود هر روز کار من.
سیفی ( از آنندراج ).
|| که موی خود یا دیگری بتابد. آنکه گیسوی خود تابیده باشد. کنایه است از معشوق که گیسوی بلند و تاب داده دارد.
فرهنگ فارسی
تابند. مو ٠ موتاب ٠ آنکه تارهای موی سر بهم تاب دهد و از آن رشته سازد ٠