موی
/muy/
لغت نامه دهخدا
رجوع به مو شود.
تشعیر؛ موی را داخل چیزی کردن. ( منتهی الارب ). تهلیب ؛ موی دنبال اسب برکندن. حص ؛ موی از سر ببردن خود. تقصیب ؛ موی شاخ شاخ بکردن. تنفش ؛ موی وا تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). استیصال ؛ موی در موی پیوستن. ( دهار ). انتفاش ؛ موی وا تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). اشعار؛ موی را داخل کردن. تجثجث ؛ بسیار شدن موی. ( منتهی الارب ). تمعر؛ بریزیدن موی. ( المصادر زوزنی ). تمرق ؛ موی برافتادن. جثجاث ، جثاجث ؛موی بسیار. جذابة؛ موی سطبر دم اسب که بدان چکاوک را صید کنند. خداری ؛ موی سیاه. ذوابة؛ موی بالای پیشانی اسب. ذابح ؛ موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رسته باشد. دبب ؛ موی اولین کوچک و نرم. دبوقة؛ موی بافته. دبة؛ موی کوچک و نرم که بر روی باشد. ( منتهی الارب ). زغب ؛ موی که بر روی باشد. و موی مادرزاد. ( دهار ). سُربة، سُروب ، مَسْرُبة؛ موی ریزه میانه سینه تا شکم. سَیْب ؛ موی دم اسب. سَفْساف ؛ موی ردی. سبردة؛موی را ستردن. سَبلة؛ موی بروت. موی زنخ. سَأف ؛ موی سطبر. ( منتهی الارب ). شارب ؛ موی سبیل. ( دهار ). شَعْر؛ موی را داخل چیزی کردن. شرخ الشباب ؛ موی سیاه. شَعرة؛ یک موی. تهلیب ؛ موی برکندن. شِعرة؛ پاره ای از موی. شکیر؛ موی ریزه میان موی کلان. موی متصل روی و پس گردن. ( منتهی الارب ). شکیر؛ موی شیب زن. ( از دهار ). رفال ؛ موی دراز. طحلیة؛ یک موی. صلصل ؛ موی پیشانی اسب. ( منتهی الارب ). طَم ؛ موی بریدن و انباشتن. ( تاج المصادر بیهقی ). زُقیّة، زَقیّة؛ موی بریده. عُفَرْنیة، عِفرات ، عِفْریة، عَفْری ̍؛ موی میانه سر. عفریة، عفری ؛ موی قفای مردم. جفال ؛ موی بسیار. عقیق ؛ موی همزاد کودک. غَفَر، غَفِر، غُفار؛ موی گردن. موی زرد ساق. موی رخسار. غُرانِقة، غُرانِقیّة؛ موی پیچه که باد بجنباند. ( منتهی الارب ). عنفقة؛ موی لب زیرین. ( دهار ). فرع ؛ موی تمام. موی زن. ( منتهی الارب ). قفوف ؛ موی با تیغ خاستن. ( تاج المصادر بیهقی ). شعرانه ؛ موی انبوه. لغب ؛ موی گردن. مشفتر؛ مرد موی بر تن خاسته. مغفلة؛ موی پاره پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. معلنکس ؛ موی انبوه. مُقَدِّمة؛ موی پیشانی. سبیب ؛ موی دم. ( منتهی الارب ). موی پیش و دنبال. ( دهار ). احتفاف ؛موی از روی خویش برکندن زن. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). نتاف ، نتافة؛ موی برکنده. شعرة؛ موی شرم زن. پاره ای از موی. عُنْصُوة، عَنْصَوة، عنصیة؛ یک توک موی. نن ؛ موی سست. نمص ؛ کمی موی. هلب ؛ برکندن موی کسی را. هرمول ؛ موی برکنده افتاده. هلهل ؛ موی تنک نرم. هُلْب ؛ موی هرچه باشد. ( منتهی الارب ). نقش ؛ موی از تن برکندن. ( یادداشت مؤلف ).بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
پیشنهاد کاربران
همراهان. یاران. اصحاب. یار. گروه. خانواده.
موی را در بیشتر استان فارس مود و مید میگویند
مود و موی چون پاد و پای - ماده مایه - داده دایه - زاد زای - خود خوی - پاییز پادیز - خدا خیا - بلاده بلایه - پادگان پایگان گویه های همدگرند
مود و موی چون پاد و پای - ماده مایه - داده دایه - زاد زای - خود خوی - پاییز پادیز - خدا خیا - بلاده بلایه - پادگان پایگان گویه های همدگرند
ماهی به بندری
موی به معنی شجاع و شکست ناپذیر
موی به معنی مو
موی به معنی مو