مؤق
لغت نامه دهخدا
مؤق. [ م ُءْق ْ ] ( ع مص ) مؤوق. گول گردیدن. ( ناظم الاطباء ). موق. رجوع به مؤوق و موق شود. || مردن و هلاک گردیدن. ( ناظم الاطباء ). موق. ( آنندراج ).
مؤق. [ ] ( اِخ )نام ستاره ای در امراءةالمسلسله. ( یادداشت مؤلف ).
موق. [ م َ ] ( ع مص ) ارزان آمدن بیع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ارزان شدن آخریان. ( از دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). || مردن و هلاک گشتن. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). مؤق. مؤوق. مواقة. || گول گردیدن. ( منتهی الارب ). مؤق. مؤوق.
موق. ( ع مص ) مَوق. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). گول گردیدن. ( آنندراج ). احمق شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). || مردن. ( منتهی الارب ). رجوع به مَوق شود. || ( اِمص ) گولی. || بیهوشی. || کندی ذهن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
موق. ( ع اِ ) مورچه پردار. || غبار. || کنج چشم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). گوشه چشم به طرف بینی. ( غیاث ). دنباله چشم. || موزه درشت که بر موزه دیگر پوشند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).
موق. ( معرب ، اِ ) سر موزه ، معرب است. ( از آنندراج ) ( منتهی الارب ). صندل پیش بند. ج ، امواق. ( از مهذب الاسماء ). معرب موزه یا موکه ، گالش. گتر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ج ، امواق. ( دهار ) ( آنندراج ). معرب موزه ٔفارسی است مانند موزج. ( از المعرب جوالیقی ص 311 ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید