موهوم. [ م َ ] ( ع ص ) پنداشته. ( مهذب الاسماء ). توهم شده. خیال شده. تصورشده. گمان شده. || هرچیزی که وجود خارجی نداشته باشد. ( ناظم الاطباء ). آنچه انسان تصور کند ولی اساس و پایه ای نداشته باشد. وهمی. خیالی.پنداری. آنچه بر اندیشه درست یا حقیقی استوار نیست. پنداشته. خیال باطل. ( یادداشت مؤلف ) : چنان نمود که از نزدیک مقتدای مذموم یعنی امام و موهوم که مفقود غیرموجود بود. ( تاریخ جهانگشای جوینی ). می کشیم از قدح لاله شرابی موهوم چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم.
حافظ.
|| ( اِ ) تصور. پندار. وهم. خیال. ( ناظم الاطباء ). || خرافه. عقیده باطل و نااستوار. نیش غولی. ( یادداشت مؤلف ). و رجوع به موهومات شود.
فرهنگ فارسی
وهم شده، آنچه وهم و گمان متوجه آن شود ۱ - ( اسم ) به وهم در آمده . ۲ - ( صفت ) آنچه مبتنی بر وهم و خیال و بی اصل باشد . یا نقطه ( خط ) موهوم . نقطه ای ( خطی ) بوهم در آورند نقطه ( خط ) مفروض : [ در میان زمین نقطه ایست موهوم که هر خطی که از او بفلک قمر رود همه برابر یکدیگر باشند . ]
فرهنگ معین
(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) گمان شده ، وهم شده .
فرهنگ عمید
آنچه در وهم وجود دارد و در عالم خارج نیست، خیالی.
مترادف ها
imaginary(صفت)
خیالی، وهمی، تصوری، موهوم، پنداری، انگاشتی
fictitious(صفت)
خیالی، جعلی، ساختگی، موهوم
delusive(صفت)
واهی، فریبنده، بی اساس، گمراه کننده، موهوم، وهمی یا خیالی