مولوی جلال الدین محمد

دانشنامه اسلامی

[ویکی نور] مولانا محمد جلال الدین محمد بلخی نام او محمد و لقبش در دوران حیات خود، جلال الدین و گاهی (خداوندگار) و مولانا بوده و لقب مولوی در قرن های بعد از (نهم) برای وی به کار رفته است. وی در سال 604 هجری در بلخ ولادت یافت. پدرش بهاءولد (648-543) ملقب به سلطان العلماء، هم از رؤسای شریعت بود و هم از رؤسای طریقت. یکی از حوادث مهم زندگی وی، سفر مولوی و خانواده اش و مقیم شدن در قونیه بود. در سال 617، سلطان العلماء به همراه خانواده اش از بلخ مهاجرت کردند. حکایت مشهوری که در طی این سفر روایت شده، این است که روزی عطار نیشابوری، مولوی را دید و درباره مولوی به پدرش گفت: (این فرزند را گرامی دار، زود باشد که از نفس گرم، آتش در سوختگان عالم زند). در طول این سفر، آن ها مدتی را در وخش و سمرقند گذرانیدند. سپس به حج رفتند و نیشابور را دیدند و به بغداد رسیدند. مدتی در حجاز ماندند و هنگام بازگشت از مکه، چندی نیز در شام بودند. چند سالی را نیز در لارنده به سر بردند که در همین شهر، جلال الدین، با گوهر خاتون، دختر شرف الدین لالا، ازدواج کرد. پس از آن بهاءولد به قونیه رفت و در همان جا وفات یافت.
مولوی پس از فوت پدر، در سن 24 سالگی به تدریس و وعظ پرداخت و سپس، سید برهان الدین محقق ترمذی که از شاگردان و مریدان سلطان العلماء بود، به قونیه آمد و مولوی شاگرد و مرید وی گشت و بر اثر این ارادت، با معارف و علوم عرفانی مأنوس شد و پس از آن نیز با سفر به حلب و دمشق، مطالعات خود را گسترش داد. گفته شده است که برهان محقق، پس از آن که به تربیت مولوی پرداخت و او را کامل و تمام عیار دید، دست از تدریس برداشت و گوشه گیری کرد و سرانجام در سال 638 درگذشت. زندگی مولوی از همین جا رنگی دیگر به خود گرفت. استادی که مولوی از چشمه دانش او جرعه ها نوشید، وفات یافت و مولوی پس از جستجوها و کند و کاوها، سرانجام خود را در میان متشرعان و فقیهان و دانشمندانی که به اندک جاه و مقام دنیا دل خوش کرده اند، تنها دید. بیراه نیست اگر بگویم در وجود مولوی آتشی برای دیدن شخصی شعله گرفت تا درون چند توی او را به او بشناساند و اگر بگویم او در انتظار عشقی به غایت بزرگ بود تا حقیقت بر او روشن شود، باز هم به خطا نرفته ام.
شخصیت عجیب و افسانه ای شمس که همواره بر سر زبان هاست، همان آتشی را با خود دارد که مولوی تشنه دیدن و مبتلا شدن به آن است. نام او «شمس الدین محمد بن علی بن ملکدار تبریزی» است و در شهر تبریز به دنیا آمد. ناآرامی درونش باعث شد که وی در یک شهر ثابت نماند و مدام از شهری به شهر دیگر رود و سرانجام به قونیه رسید. درباره اولین دیدار بین شمس و مولوی حکایات مختلفی گفته شده است. اما مشهورترین حکایت این است که مولوی از راه بازار به خانه می رفت، ناگهان از میان جمعیت کسی فریاد برآورد: به صراف عالم معنی، محمد(ص) برتر بود یا بایزید بسطام؟ مولوی از چنین سؤالی خشمگین شد و جواب داد: محمد(ص) سرحلقه انبیاست، بایزید بسطام را با او چه نسبت؟ اما درویش پاسخ داد پس چرا آن یک «سبحانک ما عرفناک» گفت و این یک «سبحانک ما اعظم شأنی» بر زبان راند. بدین ترتیب آتشی در وجود مولوی شعله گرفت که دیگر خاموشی نیافت. شمس گفته است: «وجود من کیمیایی است که بر مس ریختن حاجت نیست پیش من برابر می افتد همه زر می شود» و چه کیمیایی! که تمام اندوخته های مرد دانشمند و فقیه را بر باد داد و عقل مادی و معاش را به زیر سؤال برد و از طرفی شمس نیز به آنچه مدت ها در انتظارش بود رسید. چنان که گفته است: «در من چیزی بود که شیخم نمی دید و هیچ کس ندیده بود آن چیز را خداوندگارم مولانا دید». مصاحبت و خلوت طولانی میان شمس و مولوی و شور و شعف و عشقی که این مرد بزرگ را منقلب ساخت، سبب حسادت و بدبینی مریدان و دوستداران مولوی شد. با اعتراض و بدخواهی گفتند: (اگر او نبودی، با ما خوش بودی). شمس بر اثر این بدگویی ها روز پنج شنبه 21 شوال 643ق از قوینه می رود. مولوی اندوهگین و مأیوس، چنان در خود فرومی رود که با هیچ کس سخن نمی گوید. زیرا می دانست دلیل رفتن شمس، سخنان و بدگویی های اطرافیان است. پس از مدتی انتظار، شمس برای مولانا نامه فرستاد و از سوی مولانا نیز، برای شمس نامه ها فرستاده شد.بالاخره شمس باز می گردد و پس از پانزده ماه فراق، شاعر شوریده را دوباره به رقص و سماع و شعر ناب می کشاند. این بار جلال الدین برای نگاه داشتن شمس، یکی از دختران خود را به نکاح شمس در می آورد. شمس شیفته کیمیا می گردد. اما پس از آن تهدیدها و بدگویی آغاز شد و شمس بار دیگر مورد آزار مریدان و طالبان علم قرار گرفت. شمس در سال 645 ناپدید شد. اگر خود عزم سفر کرد، روشن نیست و اگر توسط معاندان کشته شد، با قاطعیت نمی توان درباره آن صحبت کرد. اما مولوی احساس می کرد که علاءالدین (فرزندش) در قتل شمس دست داشته است، به همین دلیل پس از آن با فرزندش سخن نمی گفت و حتی گفته شده است که در مراسم تشییع و تدفین او شرکت نکرده است. پس از آن مولوی تا مدت ها در جستجوی شمس بود. دوباره به دمشق رفت، اما پس از تلاش بسیار، مأیوس و نومید، فراق و دوری شمس را پذیرفت. اما این بار خود شمسی شد تابان و فروزنده که تمام عالم را روشن ساخت، چنان چه مولوی در دیوان شمس، نام شمس را به گونه ای به کار می برد که گویی او و شمس یکی شده و مبدل به یک وجود گشته اند.
پس از غیبت شمس تبریزی، مولوی دردها و اندوه هایش را با صلاح الدین فراموش ساخت، صلاح الدین مرد ساده دلی بود و معروف است که قفل را قلف و مبتلا را مفتلا می گفته است. این بار توجه مولوی به صلاح الدین، حسادت دیگران را برانگیخت؛ اما مولوی خود چنان شیفته صلاح الدین گشته بود که به این سخنان توجه نکرد. صلاح الدین در سال 657 درگذشت.
مولانا بعد از صلاح الدین، به مصاحبت با حسام الدین روی آورد و مثنوی معنوی که به حسامی نامه نیز خوانده می شود، بر اثر همین مجالست و همدلی نوشته شد.
مولوی، پس از طی طریق و رسیدن به کمالات و ایستادن بر اوج قله فنا، در غروب یکشنبه پنجم جمادی الاخر 672 درگذشت. دلیل مرگ او بیماریی بود که طبیبان از معالجه او ناتوان شده بودند. در مراسم تشییع جنازه اش، مرد و زن، کودک و بزرگ حاضر شدند و شیون و زاری کردند.

دانشنامه آزاد فارسی

مولوی، جلال الدین محمد (بلخ ۶۰۴ـ قونیه ۶۷۲ق)
مولوی، جلال الدین محمد
(ملقب به: خداوندگار، مشهور به: مولوی، مولانا و ملّای روم) شاعر، حکیم و عارف ایرانی. پدرش، بهاء ولد، معروف به سلطان العلما، اهل وعظ و منبر بود و در بلخ مسند تدریس داشت. به سبب رنجش خاطر از محمد خوارزمشاه، در اواخر پادشاهی هم او، بلخ را به بهانۀ گزاردن حج ترک گفت و سرانجام در قونیه نشیمن گزید و در همان جا درگذشت (۶۲۸ق). با مرگ بهاء ولد، جلال الدین محمد ۲۴ساله، ارشاد و تربیت مریدان او را برعهده گرفت. چندی بعد، سید برهان الدین محقق ترمذی، شاگرد و مرید بهاءولد، به قونیه آمد و مولانای جوان را نزدیک به ۹ سال تحت ارشاد و تربیت خود گرفت و برای تکمیل تحصیلاتش او را چند سفر به شام فرستاد، تا آن که سرانجام مولانا در علم ظاهر و باطن به کمال رسید. مولانا پس از مرگ محقق ترمذی، به تدریس علوم دینی و وعظ پرداخت، تا این که با شمس تبریزی، که در ۶۴۲ق به قونیه رفت، آشنا شد. زندگی مولانا پس از این دیدار، به کلی متأثر از تعلیم و شخصیت شمس شد؛ چندان که ترک مسند تدریس و فتوی گفت و تمام وجود خود را وقف تجارب روحانی و عرفانی کرد. اما این امر سبب ناخرسندی و خشم مریدان مولانا شد، تا آن جا که در حق شمس دشمنی نشان دادند. سرانجام شمس چون ناخرسندی مریدان مولانا را دریافت، بی خبر راهی دمشق شد (۶۴۳ق). مولانا که پس از رفتن شمس از همه کار کناره گرفته بود، فرزندش سلطان ولد را در پی او فرستاد و عاقبت شمس در ۶۴۴ق به قونیه بازگشت. اما بار دیگر مخالفت یاران مولانا بالا گرفت و این بار شمس به ناگاه ناپدید شد (۶۴۵ق) و دیگر هیچ کس از وی خبر نیافت. غیبت شمس، بعدها، سبب انتشار این شایعه شد که گویا یاران مولانا او را کشته اند. پس از این رخداد، مولانا مسند تدریس و فتوی را ترک گفت و خود را در شعر و سماع مستغرق کرد و به مراقبت باطن پرداخت. وی برای آن که التهاب خاطر مشوش خود را فرونشاند، به تربیت شاگردان و مریدان همت گماشت و از میان یاران دیرینۀ خود کسانی را برگزید و عنایت بیشتر با آنان می ورزید. نخستین آن ها صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی بود. ارتباط و اتصال او با صلاح الدین زرکوب و سپس حسام الدین چلبی در این دوره از زندگی مولانا (۶۴۷ـ۶۷۲ق)، یک چند او را سخت مشغول داشت. در دیوان شمس بیش از ۷۰ غزل وجود دارد که در آن ها روی سخن با صلاح الدین است و در زمان صحبت با او سروده شده اند. مثنوی معنوی نیز، که مهم ترین اثر عرفانی ادب فارسی است، به خواهش و تشویق حسام الدین چلبی سروده شد. در مدت ۲۵ سالی که، پس از آخرین جست وجو در پی شمس در دمشق، از عمر مولانا باقی مانده بود، زندگی وی در آرامشی نسبی گذشت؛ در ۱۰ سال نخست (۶۴۷ـ۶۵۷ق)، صلاح الدین زرکوب خلیفۀ او بود و در ۱۰ سال آخر (۶۶۲ـ۶۷۲ق)، حسام الدین چلبی خلیفه شد. در مراسم خاکسپاری او نماز را به وصیت خودش، شیخ صدرالدین قونوی خواند و پیکر او را در تربت پدرش، باغ سلطان یا ارم باغچه، که پس از آن تربت مولانا خوانده شد و اولاد و احفاد او نیز بعدها در آن جا آسودند، به خاک سپردند. تربت مولانا هم اکنون در قونیه دایر و زیارتگاه دوستداران عرفان و آثار مولاناست. از آثارش به نثر: فیه مافیه که در مثنوی معنوی از آن به نام مقالات یاد شده است. این اثر مجموعه ای از سخنان مولانا در خطاب به کسانی است که در مجالس وی شرکت می جستند و نیز پاسخ به پرسش های ایشان است. بهترین چاپ این اثر به کوشش بدیع الزمان فروزانفر است (تهران، ۱۳۳۰ش)؛ مجالس سبعه که مجموعۀ خطابه ها و مواعظ مولاناست (تهران، ۱۳۶۳ش)؛ مکاتیب که مجموعۀ ۱۴۴ نامۀ مولاناست (تهران، ۱۳۱۵ش). به نظم: مثنوی معنوی در حدود ۲۶هزار بیت که بارها چاپ شده و شرح های بسیار بر آن نوشته اند؛ دیوان غزلیات شمس تبریزی/ دیوان کبیر/دیوان شمس/کلیات شمس؛ رباعیات که در انتساب برخی از آن ها به مولانا تردید است و معتبرترین نسخۀ آن، که ۱۹۸۳ رباعی را دربر دارد، به کوشش بدیع الزمان فروزانفر چاپ شده است (جلد هشتم از کلیات شمس).
آرا و عقاید. تعالیم مولانا در مثنوی معنوی، که عالی ترین منظومۀ تعلیمی صوفیه در سراسر قلمرو شعر فارسی است، از زبان نی بیان می شود و آنچه می گوید زمزمۀ روح سالکی است که از اصل خود، که همانا حق است، دور افتاده و آهنگ بازگشت به نیستان را دارد. در مثنوی مسائل مربوط به شریعت و حقیقت از دید اهل طریقت مطرح شده است. مادۀ اصلی اندیشه در مثنوی برگرفته از قرآن، حدیث، روایت، حکم، امثال، حکایات و قصص است و تمامی این معانی برای افزودن اشتیاق سالک به سلوک در عرفان و گذراندن مشکلات آن و رسیدن به حقیقت است؛ چراکه تلاش برای رسیدن به حقیقت، طلب وصل به آن اصلی است که منشأ وحدت و اتحاد است و انسان از آن دور افتاده است. به باور او طریقۀ فیلسوفان و اهل کلام براساس برهان و شک است و این دو گروه در هر گام از حق و حقیقت دورتر و دورتر می شوند و تنها شیوۀ کشف و شهود را، که عارف بر آن متکی است، وسیلۀ رسیدن به حقیقت می داند. اگرچه موضوعات و بحث های کلامی و فلسفی (چون اتحاد و تناسخ، جوهر و عرض و قیاس) در مثنوی بسیار طرح شده اند، اما ورای تمام این ها، طریقۀ مولانا عشق است. او عشق را تنها منجی انسان ها و اسباب رسیدن آنان به حقیقت و محبت را، که سبب تزکیه و تربیت دل است، مؤثرترین عامل در تهذیب نفس می داند. وی نه طالب عشق ظاهر و صورت که طالب عشقی بزرگ و نجات دهنده است و معتقد است در این راه، هر چیز دیگری (چون ریا و خودپرستی)، که بر دست و پای روح سالک بسته است، باید از بین برود. در مثنوی این عشق به تمام ذرات عالم وجود نسبت داده می شود و هر گونه کشش و جذبه ای که در ذرات کاینات است، تعبیری از عشق به شمار می رود. به باور مولانا رهایی از خودی و بیماری های نفس با ریاضت و گوشه نشینی ممکن نیست و وجودِ یک دستگیرِ معنوی و الهی لازم است. رهایی از خویش و رسیدن به عشقی بزرگ تر که در آن هر عیب و علت نفسانی از میان می رود و انسان برای پذیرش و رسیدن به حقیقت آماده می شود، جوهر تعالیم مولاناست.

پیشنهاد کاربران

آن دهان کژ کرد و از تسخر بخواند
مر محمد را دهانش کژ بماند
باز آمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف و علم من لدن
من ترا افسوس می کردم ز جهل
من بدم افسوس را منسوب و اهل
چون خدا خواهد که پردهٔ کس درد
...
[مشاهده متن کامل]

میلش اندر طعنهٔ پاکان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس
کم زند در عیب معیوبان نفس
چون خدا خواهد که مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند
ای خنک چشمی که آن گریان اوست
وی همایون دل که آن بریان اوست
آخر هر گریه آخر خنده ایست
مرد آخربین مبارک بنده ایست
هر کجا آب روان سبزه بود
هر کجا اشکی روان رحمت شود
باش چون دولاب نالان چشم تر
تا ز صحن جانت بر روید خضر
اشک خواهی رحم کن بر اشک بار
رحم خواهی بر ضعیفان رحم آر

نماد شمع و شعله ی آن در اندیشه ی مولانا
سالک، برای رسیدن به مقامات معنوی، موظف است همچون شمع، از شیره ی جانش مایه بگذارد و در راه محبوب بسوزد و فنا شود:
بر امید راهِ بالا کن قیام
همچو شمعی، پیش محراب ای غلام
...
[مشاهده متن کامل]

اشک می بار و همی سوز از طلب
همچو شمع سربریده، جمله شب
( مثنوی، دفتر ششم، بیت های ۱۷۲۸ و ۱۷۲۹ )
وحدتِ عاشق فانی در معشوق، نزد مولانا، به شمع و شعله تشبیه شده است. شمع، سالکی است که به مرتبه ی فنا نایل نشده است و شعله، عشق الهی است که هستی موهوم سالک را محو می سازد و خداوند، شمع ساز است:
چون فناش از فقر پیرایه شود
او محمدوار، بی سایه شود. . .
شمع چون در نار شد کلی فنا
نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا
( مثنوی، دفتر پنجم، بیت های ۶۷۲ و ۶۷۷ )
فرهنگ نمادها و نشانه ها در اندیشه ی مولانا، علی تاجدینی، ذیل شمع و شعله ی آن.
#مولانا

من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و بی وفایی
...
[مشاهده متن کامل]

بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر من بی زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم
فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه ات گل های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم
#مولوی

بیا تا عاشقی از سر بگیریم
جهان خاک را در زر بگیریم
بیا تا نوبهار عشق باشیم
نسیم از مشک و از عنبر بگیریم
زمین و کوه و دشت و باغ و جان را
همه در حله اخضر بگیریم
دکان نعمت از باطن گشاییم
...
[مشاهده متن کامل]

چنین خو از درخت تر بگیریم
ز سر خوردن درخت این برگ و بر یافت
ز سر خویش برگ و بر بگیریم
ز دل ره برده اند ایشان به دلبر
ز دل ما هم ره دلبر بگیریم
مسلمانی بیاموزیم از وی
اگر آن طره کافر بگیریم
دلی دارد غمش چون سنگ مرمر
از آن مرمر دو صد گوهر بگیریم
چو جوشد سنگ او هفتاد چشمه
سبو و کوزه و ساغر بگیریم
کمینه چشمه اش چشمی است روشن
که ما از نور او صد فر بگیریم
#مولوی

گر جان عاشق دم زند آتش در این عالم زند
وین عالم بی اصل را چون ذره ها برهم زند
عالم همه دریا شود دریا ز هیبت لا شود
آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند
دودی برآید از فلک نی خلق ماند نی ملک
...
[مشاهده متن کامل]

زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان نی کون ماند نی مکان
شوری درافتد در جهان، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مریخ بگذارد نری دفتر بسوزد مشتری
مه را نماند، مِهتری، شادّیِ او بر غم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح
نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا
نی نای ماند نی نوا نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ساقی به خود ساقی شود
جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش های بی بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عیسی مریم زند
#مولوی

نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمهٔ حیات منم
وگر به خشم روی صدهزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپردهٔ رضات منم
...
[مشاهده متن کامل]

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صَفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرِ چشمه صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد و خلّاق بی جهات منم
اگر چراغ دلی، دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی، دان که کدخدات منم
#مولوی

ما به خرمنگاه جان بازآمدیم
جانب شه همچو شهباز آمدیم
سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
وارهیدیم از گدایی و نیاز
پای کوبان جانب ناز آمدیم
در کنار محرمان جان پروریم
...
[مشاهده متن کامل]

چونک اندر پرده راز آمدیم
او کمند انداخت و ما را برکشید
ما به دست صانع انگاز آمدیم
پیش از آن کاین خانه ویران کرد اجل
حمدلله خانه پرداز آمدیم
نان ما پخته ست و بویش می رسد
تا به بوی نان به خباز آمدیم
هین خمش کن تا بگوید ترجمان
کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
#مولوی

من اگر دست زنانم نه من از دستْ زنانم
نه از اینم نه از آنم من از آن شهر کلانم
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم
من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
...
[مشاهده متن کامل]

نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم
خرد پوره آدم چه خبر دارد از این دم
که من از جمله عالم به دو صد پرده نهانم
مشنو این سخن از من و نه زین خاطر روشن
که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم
رخ تو گر چه که خوب است قفس جان تو چوب است
برم از من که بسوزی که زبانه ست زبانم
نه ز بویم نه ز رنگم نه ز نامم نه ز ننگم
حذر از تیر خدنگم که خدایی است کمانم
نه می خام ستانم نه ز کس وام ستانم
نه دم و دام ستانم هله ای بخت جوانم
چو گلستان جنانم طربستان جهانم
به روان همه مردان که روان است روانم
شکرستان خیالت بر من گلشکر آرد
به گلستان حقایق گل صدبرگ فشانم
چو درآیم به گلستان گل افشان وصالت
ز سر پا بنشانم که ز داغت به نشانم
عجب ای عشق چه جفتی چه غریبی چه شگفتی
چو دهانم بگرفتی به درون رفت بیانم
چو به تبریز رسد جان سوی شمس الحق و دینم
همه اسرار سخن را به نهایت برسانم
#مولوی

آمده ام که تا به خود گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام بهار خوش پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت خوش خوش و می فشانمت
آمده ام که تا تو را جلوه دهم در این سرا
...
[مشاهده متن کامل]

همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت
آمده ام که بوسه ای از صنمی ربوده ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
کُل چه بود که کُل تویی ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من گر چه ز دام جسته ای
جانب دام بازرو ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می دوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن زانک همی پزانمت
نی که تو شیرزاده ای در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی یک رهه بگذرانمت
گوی منی و می دوی در چوگان حکم من
در پی تو همی دوم گر چه که می دوانمت
#مولوی

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
...
[مشاهده متن کامل]

گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
#مولوی

عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
میان ما چو شمعی نور می داد
کجا شد ای عجب بی ما کجا شد
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذریان
...
[مشاهده متن کامل]

که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی همتا کجا شد
چو دیوانه همی گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد
ز ماه و زهره می پرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد
چو آن ماست چون با دیگرانست
چو این جا نیست او آن جا کجا شد
دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لاکجا شد
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد
#مولوی
@chaameghazal ⛵️

عجب آن دلبر زیبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
میان ما چو شمعی نور می داد
کجا شد ای عجب بی ما کجا شد
دلم چون برگ می لرزد همه روز
که دلبر نیم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذریان
...
[مشاهده متن کامل]

که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بی همتا کجا شد
چو دیوانه همی گردم به صحرا
که آن آهو در این صحرا کجا شد
دو چشم من چو جیحون شد ز گریه
که آن گوهر در این دریا کجا شد
ز ماه و زهره می پرسم همه شب
که آن مه رو بر این بالا کجا شد
چو آن ماست چون با دیگرانست
چو این جا نیست او آن جا کجا شد
دل و جانش چو با الله پیوست
اگر زین آب و گل شد لاکجا شد
بگو روشن که شمس الدین تبریز
چو گفت الشمس لا یخفی کجا شد
#مولوی

بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حُسن برون آ دمی ز ابر
کآن چهرهٔ مُشَعشَعِ تابانم آرزوست
بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعدِ سلطانم آرزوست
...
[مشاهده متن کامل]

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شَه به خانه نیست
وآن ناز و باز و تندی دربانم آرزوست
در دست هر که هست ز خوبی قُراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست
این نان و آب چرخ چو سیل است بی وفا
من ماهی ام نهنگم و عُمانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسیِ عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعرهٔ مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل امّا ز رشک عام
مُهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آن که یافت می نشود، آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کان عقیق نادر ارزانم آرزوست
پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست
خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست
گوشم شنید قصّه ایمان و مست شد
کو قسم چشم؟ صورت ایمانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانهٔ میدانم آرزوست
می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهٔ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است
وآن لطف های زخمهٔ رحمانم آرزوست
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست
بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست
#مولوی

هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد
هزار رحمت دیگر نثار آن عاشق
که او به دام هوای چو تو شهی افتاد
ز صورت تو حکایت کنند یا ز صفت
که هر یکی ز یکی خوبتر زهی بنیاد
...
[مشاهده متن کامل]

دلم هزار گره داشت همچو رشته سحر
ز سحر چشم خوشت آن همه گره بگشاد
بلندبین ز تو گشتست هر دو دیده عشق
ببین تو قوت شاگرد و حکمت استاد
نشسته ایم دل و عشق و کالبد پیشت
یکی خراب و یکی مست وان دگر دلشاد
به حکم تست بگریانی و بخندانی
همه چو شاخ درختیم و عشق تو چون باد
به باد عشق تو زردیم هم بدان سبزیم
تو راست جمله ولایت تو راست جمله مراد
کلوخ و سنگ چه داند بهار را چه اثر
بهار را ز چمن پرس و سنبل و شمشاد
درخت را ز برون سوی باد گرداند
درخت دل را باد اندرونست یعنی یاد
به زیر سایه زلفت دلم چه خوش خفته ست
خراب و مست و لطیف و خوش و کش و آزاد
چو غیرت تو دلم را ز خواب بجهانید
خمار خیزد و فریاد دردهد فریاد
ولی چو مست کنی مر مرا غلط گردم
گمان برم که امیرم چرا شوم منقاد
به وقت درد بگوییم کای تو و همه تو
چو درد رفت حجابی میان ما بنهاد
در آن زمان که کند عقل عاقبت بینی
ندا ز عشق برآید که هرچ بادا باد
#مولوی

در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را دیوانه کردی عاقبت
آمدی کآتش در این عالم زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
من تو را مشغول می کردم دلا
...
[مشاهده متن کامل]

یاد آن افسانه کردی عاقبت
عشق را بی خویش بردی در حرم
عقل را بیگانه کردی عاقبت
یا رسول الله ستون صبر را
استن حنانه کردی عاقبت
شمع عالم بود لطف چاره گر
شمع را پروانه کردی عاقبت
یک سرم این سوست یک سر سوی تو
دو سرم چون شانه کردی عاقبت
دانه ای بیچاره بودم زیر خاک
دانه را دُردانه کردی عاقبت
دانه ای را باغ و بستان ساختی
خاک را کاشانه کردی عاقبت
ای دل مجنون و از مجنون بَتَر
مردی و مردانه کردی عاقبت
کاسهٔ سر از تو پُر از تو تهی
کاسه را پیمانه کردی عاقبت
جان جانداران سرکش را به علم
عاشق جانانه کردی عاقبت
شمس تبریزی، که مر هر ذره را
روشن و فرزانه کردی عاقبت
#مولوی

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبه ای هر جا روم قصد مقامت می کنم
هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم
گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
...
[مشاهده متن کامل]

گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم
گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم
دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم
ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم
من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم
در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
این ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم
ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم
ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم
گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم
گر سال ها ره می روی چون مهره ای در دست من
چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم
ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من
جان را غلام معرفت بهر حسامت می کنم
#مولوی

زان می که ز بوی او شوریده و سرمستم
دریاب مرا ساقی والله که چنینستم
ای ساقی مست من بنگر به شکست من
ای جسته ز دست من دریاب کز آن دستم
بشکست مرا دامت بشکستم من جامت
مستی تو و مستی من بشکستی و بشکستم
...
[مشاهده متن کامل]

ای جان و دل مستان بستان سخنم بستان
گویی که نه ای محرم هستم به خدا هستم
پر کن ز می پیشین بنشین بر من بنشین
بنشین که چنین وقتی در خواب همی جستم
جان و سر تو یارا بر نقد بزن ما را
مفریب و مگو فردا بردارم و بفرستم
والله که بنگذارم دست از تو چرا دارم
تا لاف زنی گویی کز عربده وارستم
خواهم که ز باد می آتش بفروزانی
خواهم که ز آب خود چون خاک کنی پستم
#مولوی

مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٧)

بپرس