موقوف کردن
مترادف موقوف کردن: متوقف کردن، ممنوع کردن، معلق کردن، وابسته کردن، منوط کردن
برابر پارسی: بازایستاندن، از میان بردن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
ایستادگی کردن، ایستادن، موقوف کردن، خواباندن، مانع شدن، خوابیدن، بند اوردن، متوقف ساختن، نگاه داشتن، از کار افتادن، پر کردن، تعطیل کردن، توقف کردن، مسدود ساختن، ایستاندن، سد کردن
منسوخ کردن، از میان بردن، برانداختن، موقوف کردن
موقوف کردن، خواباندن، فرو نشاندن، توقیف کردن، مانع شدن، منکوب کردن، پایمال کردن، سرکوب کردن، تحت فشار قرار دادن، فشاراوردن بر
موقوف کردن، ب انتها رسیدن، تمام کردن، سپری شدن، خاتمه دادن، سپری کردن، ختم کردن، پایان یافتن، تمام شدن، منتهی شدن به، منجر شدن، بپایان رسانیدن، رنگ وروغن زدن
موقوف کردن
موقوف کردن، معوق گذاردن، معلق کردن، اویزان شدن یا کردن، اندروا بودن، موقتا بیکار کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
موقوف کردن: بازداشت کردن