گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی
که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
خصمان من به حضرت تو خاصگی و من موقوف آستانم و بر تو به نیم جو.
خاقانی.
در کتم عدم هنوز موقوف است آن سینه که سوزش تو را شاید.
خاقانی.
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشرمیان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
موقوف اشارت تو ماندم چون حاجی میهمان کعبه.
خاقانی.
بیاضش در گزارش نیست معروف که در بردع سوادش بود موقوف.
نظامی.
هرجا که پادشاهی و صدری و سروری است موقوف آستان در کبریای تست.
سعدی.
به روزگار تو هرجا که صاحب صدری است ز جاه و قدر تو موقوف آستان ماند.
سعدی.
|| بازداشت شده. توقیف شده. توقیف کرده شده. ( از یادداشت مؤلف ) : امیر گفت به هیچ حال اعتماد نتوان کردبر بازداشتگان که هرکسی به گناه بزرگ موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). بوعلی بر حکم فرمان او را یک چند به قلعت داشت چنانکه کسی به جای نیاورد که موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 228 ). وی به فرمان ، جایی موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216 ). پسر بزرگ خواجه احمد حسن به قلعت... موقوف بود. ( تاریخ بیهقی ). || تعطیل شده و ترک شده و برطرف شده. ( ناظم الاطباء ). متوقف. معطل. کاری که از انجام آن جلوگیری شده باشد : تا کدخدا نرسد کارها همه موقوف باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 285 ). تا فردا این شغل کرده آید تمام و پس فردا خلعت بپوشد که همه کارها موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148 ). گفت [ مسعود ]باز باید گشت بر آنکه فردا خلعت پوشیده آید که کارها موقوف است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 149 ). || مقابل آنکه بر کار و در خدمت است. پیاده. که در کاری نیست. آنکه مشغول خدمت نیست : خواجه گفت پس فریضه گشت سالاری نامزد کردن و همگان پیش رای و دل خداوندند چه آنکه بر کارند و در خدمتند و چه آنکه موقوفند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 265 ). || مهلت داده شده و درنگی شده و به تأخیرانداخته شده. || تکیه داده شده. مقیدشده. متعلق شده. بسته به چیزی و متعلق به چیزی گشته. ( ناظم الاطباء ). بسته به چیزی شده. وابسته و متعلق و مربوط به چیزی : این امر موقوف بر فلان امر است. ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...