ناله گرگان خود را موقنم
این خران را طعمه ایشان کنم.
مولوی.
- موقن شدن ؛ یقین کردن. باور داشتن. ایقان و ایمان داشتن : سِرّ ما را بیگمان موقن شود
زآنکه مؤمن آینه مؤمن شود.
مولوی.
گفت اگر خواهد خدا مؤمن شوم ور فزاید فضل هم موقن شوم.
مولوی.
- ناموقن ؛ ناباور. آنکه ایمان و یقین به چیزی نداشته باشد : خود نگفتم چون در این ناموقنم
زآن گره زن این گره را حل کنم.
مولوی.
گرچه درایمان و دین ناموقنم لیک در ایمان او بس مؤمنم.
مولوی.