موصوف

/mowsuf/

مترادف موصوف: وصف شده، توصیف شده، ستوده شده

برابر پارسی: ستوده شده، نهاده شده، ستایش انگیز، پسندیده

معنی انگلیسی:
qualified, described, characterized, substantive

لغت نامه دهخدا

موصوف. [ م َ ] ( ع ص ) صفت کرده شده. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). وصف شده و بیان شده. ( ناظم الاطباء ). وصف شده.تعریف شده. صفت شده. منعوت. نعت شده. ( یادداشت مؤلف ) : طایفه حکما متفق شدند که مر این درد را دوایی نیست مگر زهره آدمی به چندین صفت موصوف باشد.( گلستان ). || ستوده شده. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ممدوح و تعریف کرده شده و ستوده شده و سزاوار ستایش. ( از ناظم الاطباء ). ستوده. ستایش شده. مورد ستایش. که بستایندش. ( از یادداشت مؤلف ) :
سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد
زبان درکش که موصوفت ندارد حد زیبایی.
سعدی.
|| صفت آورده شده. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) ( اصطلاح نحوی ) اسمی که برای وی صفتی ذکر شده باشد. ( ناظم الاطباء ). در اصطلاح دستور زبان ، اسم یا کلمه ای را گویند که همراه صفتی بیاید و چگونگی آن ، با صفت توصیف و بیان شود؛ مانند «گل » و «قلم » در ترکیب «گل زیبا» و «قلم آهنین ». موصوف در زبان عربی معمولاً با صفت ( نعت حقیقی ) خود از حیث افراد و تثنیه و جمع، مذکر و مؤنث ، حالت رفع و نصب و جر، معرفه و نکره ، مطابقت دارد: رجل ٌ عاقل ٌ. امرأةٌ عاقلةٌ. رجلان ِ عاقلان ِ. امرأتین ِ عاقلتین ِ. اَلرجال ُ العاقلون َ. در زبان فارسی ، موصوف با صفت خود از نظر افراد و جمع مطابقت ندارد، یعنی صفت در همراهی موصوف همیشه مفرد آید اگرچه موصوف آن جمع باشد: کتاب خوب ، کتابهای خوب. مادر مهربان ، مادران مهربان. موصوف اگر علاوه بر صفت ، مضاف الیه نیز داشته باشد، در زبان عربی مضاف الیه را بر صفت مقدم دارند: ذهب ابوه العالم ، جاء اخی الصغیر، اما در فارسی برعکس ، صفت بر مضاف الیه مقدم آید: پدر دانای او. برادر کوچک من. موصوف معمولاً اسم است ، اما بندرت ضمیر، و نیز گاهی صفت که بدون همراهی است در جمله می آید و جانشین اسم می شود: من بیچاره که آخر پدرم در سفر است. دانشمند بزرگ آمد. دانشجوی زیرک رفت. || ( ص ) نامدار و معروف. نامزدشده و مشهورشده. ( ناظم الاطباء ). معروف. مشهور. شهره. شهرت یافته. ( از یادداشت مؤلف ) :
چون ژاله به سردی اندرون موصوف
چون غوره به خامی اندرون محکم.
منجیک.
به خورشیدی سریرش هست موصوف
به مه برکرده معروفیش معروف.
نظامی.
|| از پیش ذکر شده. || نوشته شده و مرقوم. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

وصف شده، ستوده شده، کسی یاچیزی که دارای صفتی است
( اسم ) ۱ - وصف کرده ستوده : [ سلجوق مردی بود بحسن سیرت معروف و بیمن نکو نامی موصوف ... ] ( سلجوقنامه ظهیری . چا . خاور . ۲ ) ۱٠ - آنکه دارای صفتی است جمع : موصوفین

فرهنگ معین

(مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) وصف شده ، تعریف شده .

فرهنگ عمید

۱. وصف شده، ستوده شده.
۲. (ادبی ) در دستور زبان، کسی یا چیزی که دارای صفتی است.

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] اسم دارای وصف را موصوف گویند.
موصوف، اسمی است که وصف به آن تعلق گرفته و آن را مقیّد و دایره آن را تنگ نموده است،
نمونه
مانند: «رجل»، در مثال «اکرم رجلا عالماً»، که موصوف بوده و وصف « عالم » متعلق به آن است.
شرط موصوف
یکی از شرایط موصوف آن است که اعم از وصف باشد.

دانشنامه آزاد فارسی

در اصطلاح دستور زبان، اسم یا جانشینِ اسمی که همراه صفت می آید و صفتْ آن را توصیف می کند. موصوف هستۀ ترکیبِ وصفی است. مثلِ کلماتِ «پدر»، «باغ»، «خوبان»، «من» در گروه هایِ: «پدر پیر»، «این باغ»، «خوبانِ پارسی گو»، «منِ بی چاره».

مترادف ها

noun (اسم)
اسم، نام، موصوف

فارسی به عربی

اسم

پیشنهاد کاربران

موصوف: همتای پارسی این واژه ی عربی، این است:
نامن nāman ( سنسکریت )
درود
واژه ی "فروزه" از برساخته های آذرکیوان در ۵ سده پیش است با این شوند ( دلیل ) که فروز به چم روشنی است و صفت یا فروزه واژه ای ست که برای فروزش یا روشنی دادن ( توضیح ) چیزی گفته می شود.
می توان واژه ی "افروزه" را به جای صفت و "افروخته" ( روشنی یافته ) را به جای موصوف به کار گرفت.
دیدگاه پیشنهادی:
زابه/زاب = صفت
زافته= موصوف
با یک رابطه بازگشتی می توان از واژه ( زاب/زابه ) ، کارواژه ( زافتَن ) را پی گرفت.
بمانند دگرگونی آوایی ( ف/ب ) در گذار از بُن گذشته به بُن کنونی:
...
[مشاهده متن کامل]

روفتن/روب، کوفتن/کوب، شیفتن/شیب، آشفتن/آشوب، خُفتن/خواب و. . .
موصوف و صفت:زافته و زابه ( زاب )

زابیده
صاحب صفت
موصوف :اسمی است که صفت ان را توصیف میکند
مثال
دختر خوب:موصوف دختر میشود
نامبرده
زابگیر

بپرس