موسوس

لغت نامه دهخدا

موسوس. [ م ُ وَ وِ ] ( ع ص ) آنکه با خود حرف می زند و زمزمه می کند. ( ناظم الاطباء ).
- موسوس سودایی ؛ مرد ملول و مغموم. ( ناظم الاطباء ).
|| وسوسه کننده.آنکه وسوسه کند. آنکه به سوی اندیشه و رای و راه بدبکشاند: شیطان موسوس. وسوسه انگیز. به وهم و خیال بدو باطل افکننده. ( از یادداشت مؤلف ) : عنان و خرد به شیطان موسوس هوا داده. ( سندبادنامه ص 285 ).
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- موسوس شدن ؛ وسوسه شدن. به وهم و خیال باطل افتادن. ( از یادداشت مؤلف ) :
لب از ترشح می پاک کن برای خدا
که خاطرم به هزاران گنه موسوس شد.
حافظ ( چ قزوینی ص 113 ).

فرهنگ فارسی

( اسم صفت ) بوسوسه افتنده .

فرهنگ عمید

۱. وسواس دار، وسواسی.
۲. (اسم، صفت ) وسوسه کننده.

پیشنهاد کاربران

وسواسی
شکاک
. . . در منهیات و محرمات بسیار موسوس بود.
سرگذشت حاجی بابای اصفهانی
جیمیزموریه

بپرس