مودب


مترادف مودب: آداب دان، باادب، بافرهنگ، خلیق، تربیت یافته، فرهیخته، مبادی آداب، آداب آموخته، متادب

متضاد مودب: بی ادب

برابر پارسی: فرهیخته، بافرهنگ

معنی انگلیسی:
polite, civil, courteous, decorous, deferential, mannerly, nice, well-behaved, well-mannered, chastiser, educator, suave, respectable, respectful, reverent, urbane

لغت نامه دهخدا

مؤدب. [ م ُءْ دِ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از ایداب. به مهمانی خواننده. ( منتهی الارب ، ماده ادب ) ( مهذب الاسماء ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ).

مؤدب. [ م ُ ءَدْ دِ ] ( ع ص ) آنکه به مهمانی می خواند. مُؤْدِب. || ادب کننده وسرزنش کننده. ( ناظم الاطباء ). ادب دهنده. ( آنندراج ) ( غیاث ). ادب آموزنده. ( منتهی الارب ). آن که علم و هنر و فضل می آموزاند. ( ناظم الاطباء ). فرهنگ آموز. ج ، مؤدبون. ( مهذب الاسماء ). معلم. علم آموز. آداب آموز. ( یادداشت مؤلف ). آن که نیک می پروراند و تربیت می کند. استادو معلم و مدرس. ( ناظم الاطباء ) : رستم این پسر را برگرفت و ببرد و همی پروردش تا بزرگ شده پس مؤدب بنشاند تا او را ادب آموخت. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). فرمان عالی چنان است که فرزند تو، پسرت اینجا ماند... کار این پسر بساز تا با مؤدبی و وکیلی به سرای تو باشد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271 ). نماز دیگر مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی پس امیرمسعود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 107 ). چون عدد او به دوازده رسید پادشاه او را به مؤدب فرستادتا فرهنگ و آداب ملوک بیاموزد. ( سندبادنامه ص 43 ).
- مؤدب شدن ؛ معلم شدن. مربی گشتن. پیشه تأدیب و تربیت کس یا کسان به عهده گرفتن :
مؤدب شدم یا فقیه و محدث
کاحادیث مسند کنم استماعی.
خاقانی.

مؤدب. [ م ُ ءَدْ دَ ] ( ع ص ) نعت مفعولی از تأدیب. ادب داده شده. ( آنندراج ) ( غیاث ). ادب آموخته شده و تربیت شده و باادب. ادب گرفته. تعلیم شده و نیک پرورده شده و خوش خوی و باحیا و باشرم و خوش روی و نیک نهاد. ( ناظم الاطباء ). تربیت یافته. به ادب آراسته. به آزرم. با ادب. باتربیت. ادب آموخته. ادب دان. دارنده ادب. تربیت شده. دارای ادب و تربیت و حیا و احترام. فرهخته. بفرهنگ. بافرهنگ. فرهنگ آموخته. فرهنگی. رسم دان. به آیین. آداب دان. ( یادداشت مؤلف ) :
ای در اصول فضل ، مقدم
وی در فنون علم ، مؤدب.
مسعودسعد.
- مؤدب گردیدن ؛ مؤدب شدن. تربیت یافتن. دارای ادب و تربیت و فرهنگ شدن.
|| فاضل و دانشمند و تأدیب شده. || سیاست شده و عقوبت شده. ( ناظم الاطباء ).

مؤدب. [ م ُ ءَدْ دِ ] ( اِخ ) صالح بن کیسان مؤدب مولی بنی غفار از مردم مدینه و معلم و مربی عمربن عبدالعزیز و از راویان بود. او از زهری و نافع و جز آن دو روایت دارد و مالک و عمروبن دینار از او روایت کنند. ( از الانساب سمعانی ).

فرهنگ فارسی

ادب اموخته، تربیت شده
( اسم ) ادب آموزنده ادب آموز تربیت کننده مربی جمع : مودبین .
نعت مفعولی از تادیب . ادب داده شده .

جدول کلمات

با ادب

مترادف ها

polite (صفت)
خلیق، معقول، خوشخو، خوش رفتار، سر براه، با ادب، مودب، خوش معاشرت، مهذب، با نزاکت، مبادی اداب

nice (صفت)
خوب، خوشایند، دلپذیر، نجیب، مودب، دلپسند

courtly (صفت)
با وقار، خاصگی، مودب، شایسته دربار

courteous (صفت)
خوشخو، خوش رفتار، با ادب، مودب، مودبانه، خوش معاشرت

suave (صفت)
خوشخو، شیک، مودب، خوش معاشرت، نرم، فهمیده وبا ادب

debonair (صفت)
خوش رفتار، خوش طبع، شاد، مودب

decorous (صفت)
اراسته، مودب، زینت دار

civil (صفت)
مدنی، کشوری، غیر نظامی، حقوقی، متمدن، عرفی، با ادب، مودب

respectful (صفت)
با ادب، مودب، ابرومند، پر احترام

mannerly (صفت)
مودب، با تربیت

fair-spoken (صفت)
خوشخو، مودب، خوش معاشرت، خوش بیان

urbane (صفت)
مودب، مودبانه، مقرون به ادب

فارسی به عربی

غیر انانی , لطیف , محترم , مهذب

پیشنهاد کاربران

در گذشته به کسی که هیات دولت یا دربار راه میافت درباری گفته میشده و به کسی که کار نگارش را انجام میداد دیوانی ( آنچه که امروز به آن دبیرخانه میشناسیم ) => دیوان به دو چم بوده
1 - از دیو آمده و نشان از بزرگی داشته و استعاره از شانس و اقبال دارد ( بلندی و بزرگی دیو ها ) و از همینرو به خوش شانس و اقبال ؛ دولتمند گفتند و به دولت اقبال یا شانس ) ؛ دیوار هم نمونه دیگر آن است که برخی میگویند از دیف آر آمده که میتواند بنا به اینکه هر واژه در گذر زمان چند ریخت معنایی پیدا کرده باشه دیف گونه دیگر دیو ( devil ) باشد ک یکی برای بزرگی و دیگری برای دفاع از آن استفاده شده باشد ( دفاع هم از دفع آمده ک بسیار همسان با دیف = defence و دیو است )
...
[مشاهده متن کامل]

2 - برای نشان دادن کسی که در این اقبال و بزرگی مشغول به نگارش بوده دگرش لغت بوجود آمده و دیو که موجودی شناخته شده بود از دیوان به دیبان درامد ( دگرش و به ب بسیار بسیار رایج بوده ) پس دیوان شد دیبان از اینرو چون به نگارش مشغول بودند واژه دیب از آن زاییده شد و امروزه به معلم ؛ دبیر گفته میشود که باز هم نشان می دهد دبیر نمیتواند از ریشه دیب باشد ( ادیب / مودب و . . . . را شاید شک به ریشه گرفتن از دیب بوده باشند دوستان اما هیچ جوره دبیر نمیتواند از دیب آمده باشد و نکته اینکه چون به ر پایان یافته بیشک ریشه ایرانی دارد / همچنین وجود واژه ادب خود نشان میدهد هیچ جوره نمیشود دبیر از آن آمده باشد پس این یک واژه فرا جناهی میباشد که هرکه در گذر زمان آنرا تغییر داده ) همانند دختر / پسر / برادر / خواهر که همگی به ر پایان یافتند و برابر لاتین آن به er ختم میشود مثل sister / mother , . . . . . دیبان یعنی نوشته ها و دیوان حافظ یعنی نوشته های حافظ ( این هم نمونه دیگری برای درستی گفته ای بنده )
پس دیو / دیوان - > دیب / دیبان ( استعاره از از کاری شد که در دیوانسرا انجام میدادند = کتابت )
دیو - > دیف / دیفار ( در زبان مازندرانی به دیوار دیفار میگویند ) - > دفع / defence از آن ساخته شد و . . .
مودب = فرزان / فرزانه / فرهیخته / با ادب ( ادب از دب آمده و نشانه کتابت و فهمیدن بوده ) => ادب را میتوانیم بعنوان اصل و ریشه از ان استفاده کنیم اما نیازی به واژه مودب که مشتق یافته عربیست نداریم.
هنوز هم ک هنوزه به کسی که ادعای فضل و بزرگی داشته باشد دب دبه و کب کبه میگوییم که باز هم نشان میدهد دب که ساده شده دیب است از دیو که نشان از بزرگی و غول آسایی داشته آمده / آیا ریشه یابی ایی از این بهتر سراغ دارید که ایو واژه از زبان اوستایی آمده؟ مردمان و کشور های دیگر نیز هر کدام با گویش و گذر زمان آنرا به سبک خود بیان کردن و پیرس ( هدف ) این شد که هر کدام گمان میکنند از فلان جا آمده - مادر همه زبان ها اوستایست و ترکی زبان خودش را داشته و همانند سایر زبان ها در آن دوران ک ایران امپراتوری و قدرت بزرگ دنیا بوده در اثر همنشینی و تعامل برخی واژه هارا اموختند و به زبان خود وارد کردند همانطور ک امروزه زبان لاتین و انگلیسی به دلیل گستردگی بیش از حد و قویتر بودن آن نسبت به سایر زبان ها در بسیاری از زبان های دنیا راهیافت اما دلیل نمیشود در آینده بگوییم رادیو / تلویزیون / هندزفری و . . . ایرانیست . باید بپذیریم رو هم اثر گذاشتیم و در دوران باستان ایران بیشترین دانشمندان و ادیبان را داشته پس پایگاه دانش هر جا ک بوده از آنجا شاگردان بیشماری افور ( مربی - تربیت ) شدند و به دیار خویش بازگشتند . جلوی دانش را نمیتوان گرفت پس همنشینی اثر گذار بوده ؛ همانطور که زبان عربی بسیاری از واژه های ایرانی را با مشتق سازی مجددا به ما وارد کرد که ناچاریم اصل آنرا پیدا کنیم و بفهمیم ریشه درست آن چه بوده / خود زبان ایرانی هم از زبان اوستایی آمده و از گذشته به ایران فعلی آویز نداشت ( برای هنگ تاجیکستان و اشو زرتشت بوده )
با سپاس

درپاسخ به دوست نادیده ب. الف. بزرگمهرمی گویم؛ آزرم پارسی واژه های " شرم" و" حیا" ست وازاین رو واژه" آزرمگین" برابرِ سزاواری برای واژه" مودب" نیست، زیرابایستگی نداردکه هرکس که "مودب"است شرمگین هم باشددراین باره واژه" نیک منش"و" خوش رفتار" برابرهای بهتری هستند.
پذیرنده ادب
( صحبت آموخته ) صحبت آموخته. [ ص ُ ب َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) مؤدب. باتربیت. آنکه راه و رسم معاشرت و سخن گوئی داند :
جهاندیده و دانش اندوخته
سفرکرده و صحبت آموخته.
سعدی.
خوش آداب . [ خوَش ْ / خُش ْ ] ( ص مرکب ) رسم و آداب دان . مؤدب . خوش رفتار. ( یادداشت مؤلف ) .
ادب اموخته
رام شده، اهلی
در کنار برابرهای یاد شده در بالا می توان بجای واژه ی از ریشه عربی �مودّب� ( �تأدیب شده� ) ، در برخی باره ها واژه های �رام شده� یا �اهلی� را نشاند و بکار برد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
[مشاهده متن کامل]

واژه ی از ریشه عربی �مودّب� یا �تأدیب شده� را در اینجا دانسته به آرشِ �رام شده� و �اهلی� آورده ام.
برگرفته از پی نوشت نوشتاری در پیوند زیر:
ب. الف. بزرگمهر ۱۴ دی ماه ۱۳۹۶
https://www. behzadbozorgmehr. com/2018/01/blog - post_69. html

آزرمگین
بجای �مودب� می توان در بسیاری باره ها �آزرمگین� بکار برد. برابرهای پارسی در بالا یاد شده ی �فرهیخته�و �بافرهنگ� که از آرشی دربرگیرنده تر از �مودب� برخوردارند را چندان درست نمی دانم و با چشم پوشی می توان آن ها را بجای �مودب� نشاند و بکار برد
در پارسی " فرهیختار ، فرهدار "
بانزاکت
gallent
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس