موجة. [ م َ ج َ ] ( ع اِ ) واحد موج ، یعنی یک کوهه آب. ج ، موجات. یکی موج. ( منتهی الارب ). ج ، امواج. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ماده بعد شود.
- موجةالشباب ؛ آغاز جوانی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
موجه. [ م َ / م ُ ج َ / ج ِ ] ( از ع ، اِ ) موجة. یک موج. یکی موج. کوهه آب. خیزابه. خیزاب. آب خیز. آب خیزه. اشترک. شترک. ( از یادداشت مؤلف ) :
در بحر عشق موجه غبغب نخورده اند
دل در درون فکنده چاه ذقن نیند.
زلالی ( از آنندراج ).
حشأالبحر؛ موجه دریا. ( منتهی الارب ). و رجوع به موج شود.- موجه عرق ؛ کثرت عرق. ( از آنندراج ) :
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
غبار ما نتواند کشید آه در آب.
اسیر ( از آنندراج ).
موجه. [ ج َ ] ( اِ ) در اصطلاح پزشکی ، پژند. قثابری. برغست. آطریلال. قازایاغی. غازیاغی. ( یادداشت مؤلف ).
موجه. [ م ُ وَج ْ ج َه ْ ] ( ع ص ) صاحب جاه و وقار. ( منتهی الارب ،ماده وج هَ ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || چادر و گلیم دورخه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). چادر وگلیم دورویه. ( ناظم الاطباء ). || دوروی : گل موجه ؛ گل دوروی. ( از یادداشت مؤلف ) ( از مهذب الاسماء ). گل رعنا. گل قحبه. ( یادداشت مؤلف ) :
به جام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر.
مسعودسعد.
|| آنکه در پشت و سینه وی گوژی باشد. ( منتهی الارب )( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || شیئی موجه ؛ چیزی که بر یک وتیره و روش باشد. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || آنچه به سوی او رو کرده شود. ( غیاث ). || پسندیده و مقبول و شایسته و مناسب و موافق و باقاعده و موافق قاعده. ( ناظم الاطباء ). خوب و پسندیده. ( غیاث ). || قابل توجیه. قابل قبول. پذیرفتنی. دارای علت و دلیل واقعی. مدلل و توجیه شده. با قاعده.مطابق اصول. برابر مقررات و قواعد : امیر گفت موجه این است کدام کس رود. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344 ).- حجت موجه ؛ دلیل قابل قبول. دلیل روشن و استوار :
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست.بیشتر بخوانید ...