موجب

/mowjeb/

مترادف موجب: سبب، علت، طبق، باعث، مسبب

برابر پارسی: انگیزه، دستاویز، شوند، مایه

معنی انگلیسی:
rendered necessary, occasioned, consequence, effect, cause, motive, causing, affirmative, [n.] cause, [adj.] causing, agent, ground, ic _, motivation, occasion, responsible

لغت نامه دهخدا

موجب. [ ج ِ ] ( ع ص ، اِ ) هرآنچه لازم می گرداند و مقرر می کند و واجب می گرداند. ( ناظم الاطباء ). لازم کننده. ( آنندراج ) ( غیاث ). واجب کننده. مقررکننده. مقررگرداننده. || سبب. دلیل. سبب و بایگر و جهت و باعث و شوند و علت و وجه و محرک. ( ناظم الاطباء ). عامل. مایه. باعث. داعی : موجب مسرت ؛ مایه مسرت. ( یادداشت مؤلف ) : نزدیکی می جوید به خدا به آنچه باعث نزدیکی است و موجب رضای او. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312 ). به شکر این موجب یک ساله خراج مملکت خویش رها کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 81 ). حرکت و نشاط شکار فروگذاشته موجب چیست. ( کلیله و دمنه ). علاجی در وهم نیامد که موجب صحت اصلی تواند بود. ( کلیله و دمنه ). شیر... گفت بدین نواحی کی آمده ای و موجب آن چیست ؟ ( کلیله و دمنه ).
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان ؟
خاقانی.
خاقانی آن تست به هر موجبی که هست
معلوم کن ورا که تو خود آن کیستی.
خاقانی.
آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل
کم کرده ای و در سخن زر فزوده ای.
خاقانی.
مجانبت جانب ما اختیار کرده ای موجب چیست ؟ ( ترجمه تاریخ یمینی ص 327 ). ملک گفت موجب گردآمدن سپاه و رعیت چه باشد؟ ( گلستان سعدی ).
راستی موجب رضای خداست
کس ندیدم که گم شد از ره راست.
سعدی.
منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت. ( گلستان سعدی ).
- به موجب ِ ؛ بر موجب ِ. به سبب ِ. طبق ِ. برابرِ: به موجب این حکم ، برابر این حکم. طبق این حکم. ( یادداشت مؤلف ) : پس بموجب این مقدمات واضح و... ( سندبادنامه ص 6 ). گفت به موجب آن که انجام کار معلوم نیست. ( سعدی ، گلستان ). به موجب آن که پرورده نعمت این خاندانم نخواهم که... ( سعدی ، گلستان ). به موجب خشمی که بر من داری زیان خود مپسند. ( سعدی ، گلستان ).
- بر آن موجب ؛ بدان سبب. بدان جهت. به طریقی که. بدان صورت.
- || بر آن وجه. بر آن ترتیب : بر آن موجب که شرح داده آمده است جد بلیغ به جای آورد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 440 ). و بر آن موجب که ناصرالدین فرماید پیش گیرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 356 ). و بر آن موجب که فرمان بود پیش گرفت. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 310 ).
- بر چه موجب ؛ به چه صورت. به چه طریق. چگونه. بر چه وجه. بر چه اصل و طریقه : منتظر آن که از حضرت به چه موجب مثال دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 59 ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

باعث، سبب، انگیزه
( اسم ) ۱ - لازم گرداننده ۲ - سبب علت انگیزه . یا بچه موجب ? بچه سبب ? بچه علت ? : [ گفت : تو نه بر دام نهادن آن طفل و تضییع روزگار او می خندیدی و چون دانه برابر بود و دام آشکارا بچه موجب در افتادی ? ] ( مرزبان نامه .۱۳۱۷.ص ۱۱۶ ) یا بدین موجب . ازین بابت . یا بی موجب . بی سبب بدون علت . یا موجب اطمینان قلب چیزی که باعث اطمینان و آسایش دل گردد . یا موجب ثواب . آنچه که باعث ثواب گردد . ۳ - نام ماه محرم .
نعت فاعلی از توجیب آن که در شبانه روزی یک بار می خورد .

فرهنگ معین

(مُ جِ ) [ ع . ] ۱ - (اِ. ) سبب ، باعث . ۲ - (اِفا. ) ایجاب کننده .

فرهنگ عمید

باعث، سبب، انگیزه.

جدول کلمات

سبب

مترادف ها

cause (اسم)
سبب، جنبش، عنوان، هدف، جهت، علت، سرمایه، مرافعه، موجب، انگیزه، نهضت، باعی، موضوع منازع فیه، موری، منبع

reason (اسم)
سبب، عنوان، مایه، علت، خرد، مورد، موجب، مناسبت، ملاک، عذر، عقل، شعور، دلیل، عاقلی، خوشفکری

motive (اسم)
سبب، محرک، عنوان، علت، موجب، انگیزه، مناسبت، غرض

inducement (اسم)
وسیله، کشش، موجب، انگیزه

causing (صفت)
منتج، موجب، مسبب، موجد

فارسی به عربی

حافز , سبب

پیشنهاد کاربران

موجب: همتای پارسی این واژه ی عربی، این است:
لامل lāmal ( پشتو )
باینده= موجب، واجب کننده
موجب ِ چیزی شدن یعنی سببِ ، باعثِ چیزی شدن، منجر به چیزی شدن
مورث
زمینه ساز
ایجاد کننده

کسی که بر اون کاری واجب شده باشد، موظف، مسئول
ایجاب کننده .
آوند
وظیفه ای که بر شخص واجب است،
جمع آن مواجب است
ترکیب های رایج: مواجب و وظایف

بپرس