بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن.
فردوسی.
گویی که سبز دریا موجی زدوز قعر برفکند به سر گوهر.
ناصرخسرو.
به وقت مکرمه بحر کفش چو موج زدی حباب وار بدی هفت گنبد خضرا.
خاقانی.
قلزم تیغها زده موج به قلع باب کین زاده ز موج تیغها صاعقه زای معرکه.
خاقانی.
طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعه ای ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند.
خاقانی.
جهانجوی چون دید کز لشکرش همی موج دریا زند کشورش.
نظامی.
یا ز دریای جلالت ناگهان موجی زده جمله را در قعر بحر بیکران انداخته.
عراقی.
تخمط؛ موج زدن دریا. ( یادداشت مؤلف ). عباب ؛ موج زدن دریا. ( تاج المصادر بیهقی ). موج ؛ موج زدن آب. ( تاج المصادر بیهقی ).جیشان ، جیش ؛ موج زدن دریا. ( تاج المصادر بیهقی ).- موج خون زدن سر تیغ ؛ غرقه به خون شدن تیغ و خون چکیدن از آن بسبب قتل و کشتار بسیار :
گرنه دریاست گوهر تیغش
موج خون چون زند سر تیغش.
خاقانی.
- موج زدن خون ؛ کنایه است از خونریزی بسیار به سبب کشته شدن افراد بسیار: همی موج زد خون در آن رزمگاه
سری زیر نعل و سری با کلاه.
فردوسی.
- موج زدن خون دل ( یا خون در دل ) ؛ دلخون شدن ، کنایه است از سخت اندوهگین و ماتمزده شدن : خون دل زد به چرخ چندان موج
که گل از راه کهکشان برخاست.
خاقانی.
جای آن است که خون موج زند در دل لعل زین تغابن که خزف می شکند بازارش.
حافظ.
- موج زدن لشکر ؛ کنایه است از بسیاری عدد سپاهیان که حرکت به انبوه آنان چون موج آب نماید : دریایی دید از لشکر که موج می زند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 409 ).