مهل. [ م َ ] ( ع اِ ) باش. ( مذکر و مؤنث و واحد و تثنیه و جمع در وی یکسان است ) گویند مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال ویا امراءة؛ ای امهل. || رزق مهلا؛ یعنی مرتکب خطاها گردید پس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد در آن. || مَهَل. آهستگی و آرامش. نرمی. || زردآب مرده. مُهل. ( منتهی الارب ). || زمان. مهلت. زمان که بدهند. درنگ :
در صبوری بدان نواله نوش
مهل میخواست من نکردم گوش.
نظامی.
ببین که چند بگفتند با تو از بدو نیک ببین که چند ترا مهل داد لیل و نهار.
عطار.
|| آهستگی. آرامی : لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می کند غارت به مهل و باانات.
مولوی.
مهل. [ م َ هََ ] ( ع مص ) پیش آمدن در خیر و نیکوئی. ( منتهی الارب ).
مهل. [م َ هََ ] ( ع اِ ) اسلاف متقدمین مرد. ( منتهی الارب ).
مهل. [ م َ ] ( اِخ ) یکی ازجزایر ذیبةالمهل . ( ابن بطوطه ). رجوع به ذیبة و ذیبةالمهل در ردیف خود شود.
مهل. [ م ُ ] ( ع اِ ) مس. || جوهر کانی هرچه باشد مانند سیم و زر و مس و آهن و جز آن. ( منتهی الارب ). از فلزات معدنی همچون زر و سیم و مس و آهن. ( از اقرب الموارد ). || گداخته از روی و مس و آهن ؛ قوله تعالی : بماء کالمهل . ( منتهی الارب ). مس گداخته. ( مهذب الاسماء ). || قطران تنک. قطران رقیق. || روغن زیت. روغن زیتون یا دردی روغن زیت یا روغن زیت تنک. ( منتهی الارب ). تیرگی زیت. ( مهذب الاسماء ). || خاکستر. || خدرک که از نان فروریزد. || ریم و زهر و زردآب. ( منتهی الارب ). چرک. || زردآب مرده : و فی حدیث ابی بکر ادفنونی فی ثوبی هذین فانما هماللمهل و التراب. ( منتهی الارب ). زردآب و ریم که از لاشه مرده پالاید.
مهل. [ م ُ هََ ل ل ] ( ع اِ ) میقات. ( یادداشت مؤلف ): وذات عرق مهل اهل العراق. ( یاقوت در معجم البلدان ).