مهجوری. [ م َ ] ( حامص ) حالت و چگونگی مهجور. جدایی. مفارقت. ( ناظم الاطباء ). دورافتادگی. دوری : یا داغ مهجوری بر جبین تو کشند یا تاج مقبولی بر سرت نهند. ( سعدی ، مجلس چهارم ). ای که مهجوری عشاق روا میداری عاشقان را ز بر خویش جدا میداری.
حافظ.
|| محرومی. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ فارسی
۱ - جدایی دوری : [ مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی . ] ( حافظ.۲ ) ۳۵۲ - متروک ماندن .
فرهنگ معین
( ~. ) (حامص . ) جدایی ، دوری .
فرهنگ عمید
جدایی، دوری: مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد / کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی (حافظ: ۹۸۴ ).