منکل

لغت نامه دهخدا

منکل. [ م َ ک َ ] ( ع اِ ) آنچه بدان مردم را به سزا رسانند و عقوبت کنند. رجوع به مدخل بعد شود. || سنگ بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از محیطالمحیط ).

منکل. [ م ِ ک َ ] ( ع اِ ) آنچه بدان عقوبت و سزا کنند مردم را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به مدخل قبل شود.

منکل. [ م ُ ک َل ل ] ( ع ص ) برق نرم درخشنده که به روشنایی آن تاریکی ابر نمودار شود. ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). || خندنده.( آنندراج ). آنکه می خندد و تبسم می کند. || شمشیر کندشده. ( ناظم الاطباء ). رجوع به انکلال شود.

فرهنگ فارسی

برق نرم درخشنده که بروشنایی آن تاریکی ابر نمودار شود . یا خندنده .

پیشنهاد کاربران

مَنکَل، در گویش دشتی نوعی ظرف ذخیره سازی آب که با خاک رس درست میکردند در منطقه دیر و کنگان
واژه منقل صد درصد عربی است در پارسی می شود منکل که این واژه ریشه ی پهلوی دارد در ترکی می شود دوزگرا این واژه یعنی منکل صد درصد پارسی است.
منابع ها. فرهنگ بزرگ سخن
فرهنگ لغت معین
لغت نامه دهخدا

بپرس