منوب

لغت نامه دهخدا

منوب. [ م َ ]( ع ص ) نیابت کرده شده. ( غیاث ) ( آنندراج ) :
نفاذ حکمتش از فرمان منوب نافذتر گشت. ( جهانگشای جوینی ). رئیس مظفر که حاکم دامغان بود منوب خویش امر داد حبشی را بر آن داشت که... ( جهانگشای جوینی ).
نی غلط گفتم که نایب یا منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب.
مولوی.
رجوع به منوب عنه شود.

منوب. [ م َ ] ( اِخ ) شهرکی است خرم و آبادان [ به خوزستان ] با نعمت بسیار و کشت و برز. ( حدود العالم ).

فرهنگ فارسی

منوب عنه: کسی که دیگری درامری نیابت وجانشینی اوراعهده دارشده
( اسم ) کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده .

فرهنگ معین

(مَ ) [ ع . ] (اِمف . ) کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده .

فرهنگ عمید

کسی که دیگری در امری نیابت و جانشینی او را عهده دار شده، منوب عنه.

پیشنهاد کاربران

منوب متضاد واژه نایب است
مانند
موکل و وکیل
لذا منوب معادل موکل و
نایب معادل وکیل است
موکل
نایب عنه
کسی که از جانب دیگری نایب شده
فردی که نماینده کس دیگری شده
نه غلط گفتم که نایب با منوب
گر دو پنداری قبیح آید نه خوب
✏ �مولوی�
نماینده، جانشین، کارگزار، وکیل،
مِنوب: کسی که برای انجام کاری نائب شخص دیگری بشود.
یعنی کسی که از طرف یک شخص برای انجام کاری و امری، نماینده شده

بپرس