منقشع
لغت نامه دهخدا
- منقشع شدن ؛ از هم شکافتن. از هم پاشیدن : عارض آن عارضه منقشع شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 285 ).
- منقشع گردیدن ؛ پراکنده شدن. متلاشی شدن : گاه گاه منفرج و منقشع می گردد و به طریق وجد دل از لمعان آن نور ذوق می یابد. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 75 ).
|| اندوه برطرف شده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید