منفوخ

لغت نامه دهخدا

منفوخ. [ م َ ] ( ع ص ) دمیده شده. ( ناظم الاطباء ). بادکرده. آماسیده. نفخ کرده.
- منفوخ شدن ؛ باد کردن. آماسیدن. نفخ کردن : زهار و تهی گاه هر دو منفوخ شود و برآید. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
|| کلان شکم. || فربه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ترسو. جبان. ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

دمیده شده . باد کرده .

پیشنهاد کاربران

بپرس