منفصم
لغت نامه دهخدا
- منفصم کردن ؛ بریدن. گسستن. پاره کردن : نطاق نهضتش... از محاربت منفصم کند. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 190 ).
- منفصم گردیدن ؛ بریده شدن. گسیخته شدن. گسسته شدن.بازشدن : حد مملکت منثلم گردید و عقد فضل منفصم. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 443 ).
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. بریده، گسسته.
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید