منفصل کردن


مترادف منفصل کردن: ازکار برکنار کردن، معزول کردن

متضاد منفصل کردن: منصوب کردن

معنی انگلیسی:
disjoint, disunite, terminate

مترادف ها

disconnect (فعل)
قطع کردن، جدا کردن، تفکیک کردن، گسستن، منفصل کردن، ناوابسته کردن

discharge (فعل)
خالی کردن، مرخص کردن، خارج کردن، معزول کردن، درکردن، اداء کردن، ترشح کردن، منفصل کردن

dismiss (فعل)
مرخص کردن، خارج کردن، عزل کردن، معزول کردن، منفصل کردن، روانه کردن، معاف کردن

فارسی به عربی

اطرد , اقطع

پیشنهاد کاربران

بپرس