ورچه گشت اعراض نفسانی ز ذاتم منفصل
جوهری کآن هست فصل نوع انسان با من است.
ابن یمین.
- منفصل الطاس ؛ جداگلبرگان. ( فرهنگستان ).- منفصل شدن ؛ جدا شدن. دور افتادن : چون خبر یافت که فایق از هرات منفصل شد تاختنی کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 109 ).
- منفصل عقب ؛ که دنباله نداشته باشد. بریده دنبال.
روز خصمت که منفصل عقب است
متصل بر در شبیخون باد.
انوری ( دیوان چ مدرس رضوی ص 113 ).
- منفصل کردن ؛ جدا کردن. از هم دور کردن : متصل بینام عقد دولتش را پیش از آنک
منفصل کردند آب و نار و خاک و باد من.
خاقانی.
- منفصل منه ؛ حدیثی که پیش از وصول به تابع، از روات آن بیش از یک تن ساقط شده باشد. ( از تعریفات جرجانی ).|| قطعه قطعه شده. || منعشده. || از شیر مادر بازداشته شده. || علی حده و مفروق و ممتاز. ( ناظم الاطباء ).
منفصل. [ م ُ ف َ ص َ ] ( ع اِ ) محل انفصال و جدایی. ( ناظم الاطباء ).