منفسح

لغت نامه دهخدا

منفسح. [ م َ ن َ س ِ ] ( معرب ، اِ ) بنفسج. بنفشه. ( دزی ج 2 ص 619 ). رجوع به بنفسج و بنفشه شود.

منفسح. [ م ُ ف َ س ِ ] ( ع ص ) مکان منفسح ؛ جای گشاده. ( ناظم الاطباء ) . گشاد. وسیع. فسیح : عرصه اومید منفسح است. ( مرزبان نامه چ قزوینی ص 288 ).
- منفسح گردانیدن ؛ گشاد کردن. وسیع کردن : مجال سوار و پیاده منفسح گردانیدند. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 250 ).
|| شادمان و خرم و گشاده دل. ( ناظم الاطباء ) : تا نخست دل مؤمن به نور یقین منشرح و منفسح نشود... ( مصباح الهدایه چ همایی ص 400 ). رجوع به انفساح شود. || مراح منفسح ؛ مراح بسیارستور. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

( اسم صفت ) شاد خرم گشاده دل .
بنفسج . بنفشه .

فرهنگ معین

(مُ فَ س ) [ ع . ] (اِفا. ص . ) شاد، خرم ، گشاده دل .
(مُ فَ سَ ) [ ع . ] (اِمف . ) گشاد، گشاده .

فرهنگ عمید

۱. گشوده، وسیع.
۲. گشاده دل، شاد و خرم.

پیشنهاد کاربران

بپرس