از گوش سر ندای ازل استماع کن
نز گوش سر که منفذ او بر صواعق است.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ حسین بحرالعلومی ص 289 ).
تیری که چون ز منفذ سفلی گشاد یافت
در سنگ خاره قوت زخمش نشان کند.
کمال الدین اسماعیل ( ایضاً ص 434 ).
پاره ای از ریش فرعون است در دست کلیم منفذی از دود دوزخ کرده بردارالسلام.
کمال الدین اسماعیل ( ایضاً ص 317 ).
به زخم سنگ سوراخ سوزن را منفذ جمل می ساختند. ( جهانگشای جوینی ).منفذی یابددر آن بحر عسل
آفتی را نبود اندر وی عمل.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 271 ).
منفذی داری به بحر ای آبگیرننگ دار از آب جستن از غدیر.
مولوی.
گفت منفذ نیست از گردونتان جز به سلطان و به وحی آسمان.
مولوی.
منفذش نی از قفص سوی علادر قفسها می رود از جا به جا.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 419 ).
کوه را غرقه کند یک زخم نم منفذی گر باز باشد سوی یم.
مولوی.
طایفه دزدان عرب بر سر کوهی نشسته بودند و منفذ کاروان بسته. ( گلستان سعدی ).منفذ. [ م ُ ن َف ْ ف ِ ] ( ع ص ) ( در طب قدیم ) هر چیز که تأثیر دوا یا غذایی را تسریع کند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
منفذ. [ م ُ ف ِ ] ( ع ص ) آنکه می گذراند و آنکه داخل می کند و درمی آید. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). رجوع به انفاذ شود.