منغص بود عیش آن تندرست
که باشد به پهلوی بیمار سست.
سعدی.
عیش او منغص و عمر او مکدر بود. ( اخلاق ناصری ).- منغص خاطر ؛ مکدرخاطر. آزرده خاطر : هولاکوخان بواسطه حادثه منکوقاآن... منغص خاطر بود. ( جامعالتواریخ رشیدی ).
- منغص داشتن ؛ منغص کردن : زبان درازی کردن گرفت و عیش مرا منغص داشتن. ( گلستان سعدی ). رجوع به ترکیب منغص کردن شود.
- منغص شدن ؛ مکدر شدن. تیره شدن. ناخوش شدن. تلخ شدن. ناگوار شدن : دنیا بر وی منغص شود. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863 ). اگر به خلاف این بود سعادت او مکدر و منغص شود. ( اخلاق ناصری ). تا به شؤون اهتمام و تعلقات زن مکدر و منغص نشوند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 256 ).
- منغص کردن ؛ تیره کردن.ناخوش کردن. تلخ کردن. ناگوار کردن : اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند. ( کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 863 ). راحت عاجل را به تشویش محنت آجل منغص کردن خلاف رای خردمندان است. ( گلستان سعدی ).
ای معشر یاران که رفیقان منید
عیش خوش خویشتن منغص مکنید.
سعدی.
- منغص گردانیدن ؛ منغص کردن : تا حوادث ایام آن شادی را منغص نگرداند. ( کلیله و دمنه ). اما رنجهایی بیند که حیات را منغص گرداند. ( کلیله چ مینوی ص 142 ). رجوع به ترکیب منغص کردن شود.منغص. [ م ُ ن َغ ْ غ ِ ] ( ع ص ) کسی و یا چیزی که زندگانی را بر کسی سخت و تیره میکند. ( ناظم الاطباء ). ناخوش و ناگوار کننده. مکدرکننده : به مرضی انجامید که آخر امراض و منغص اغراض بود. ( راحةالصدور راوندی ). اگر فرقت خانه و وطن ، منغص این حال نبودی جمعیتی تمام دارمی. ( نفثة المصدور چ یزدگردی ص 117 ). منغص عیش و مکدر حیات ، جز طلب فضول... نیست. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 351 ).