منشم

لغت نامه دهخدا

منشم. [ م َ ش ِ / ش َ ] ( ع اِ ) خوشبویی است که به دشواری کوفته شود یا قرون السنبل است که زهری است درحال کشنده. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ).

منشم. [ م َ ش ِ / ش َ ] ( ع اِ ) بار درختی است سیاه و بدبوی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || حب البلسان. ( مفاتیح العلوم خوارزمی ). دانه بلسان. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

منشم. [ م َ ش ِ / ش َ ] ( اِخ ) نام زنی است عطارة. ( مهذب الاسماء ). دختر وجیه که در مکه بوی خوش می فروخت و منها المثل : اشأم من عطر منشم ، گویند چون تازیان آهنگ پیکار می کردند اگر از خوشبوی این دختر به خود می مالیدند کشتار بسیار می شد و این مثل از آنجا آمده. ( ازمنتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

بار درختی است سیاه و بد بوی . یا حب البسان . دانه بلسان .

پیشنهاد کاربران

بپرس