منشت

لغت نامه دهخدا

منشت. [ م َن ِ ] ( اِ ) منش. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
جز تو نزاد حوا و آدم نکشت
شیرنهادی به دل و بر منشت.
محمدبن مخلد سگزی ( ازتاریخ سیستان ص 212 ).
رجوع به منش شود.

منشت. [ م ِ ن ِ ] ( اِ ) در تداول عامه ، رغبت.
- منشت نشدن ؛مکروه و منفور داشتن چیزی را: منشتم نمی شود؛ یعنی چون دستهای آلوده بدان خورده یا مردمی پلشت کار و شوخگن آن را پخته و ساخته اند رغبت به خوردن آن نمی کنم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به منش و مَنِشت شود.

منشت. [ م ُ ش َت ت ] ( ع ص ) پراکنده و متفرق. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به انشتات شود. || متمایز و جدا. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

۱ - ( اسم ) اندیشه کردن تفکر: [ معجز پیغمبر مکی تویی به کنش و به منش و به گوشت . ] ( محمد مخلد سگزی . تاریخ سیستان ص ۲ ) ۲۱۲ - ( اسم ) خوی عادت طبیعت . ۳ - طبع بلند شخصیت عالی : [ ولیکن هر آن کس گزیند منش بباید شنیدش بسی سرزنش . ] ( شا.بخ ۱۶۹ : ۱ )
پراکنده و متفرق . یا متمایز و جدا

واژه نامه بختیاریکا

( مِنِشت ) چهره؛ ملشت؛ منش به معنی رفتار است که در اینجا تغییر معنا داده شده.

پیشنهاد کاربران

بپرس