منسلخ
لغت نامه دهخدا
- منسلخ شدن ؛ برکنده شدن. خلع شدن. عاری شدن : ندانستند که همان نفس اماره است که از کسوت امارگی منسلخ شده است. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 85 ).
- منسلخ گردیدن ؛منسلخ شدن : در مقام فنای ارادت که سالک از حول و قوت خود منخلع شود و از اختیار خود منسلخ گردد، محکوم وقت باشد. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 74 ). از لباس اجنبیت و بعد منسلخ گردند. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 157 ). رجوع به ترکیب منسلخ شدن شود. || پوست بازکرده. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). از پوست برآمده. پوست کنده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || ماه به آخر رسیده. ( از ناظم الاطباء ).
منسلخ. [ م ُ س َ ل َ ] ( ع اِ ) آخر ماه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید