منزوی حسین

دانشنامه آزاد فارسی

مُنزوی، حسین (زنجان ۱۳۲۵- همان جا ۱۳۸۳ش)
مُنزوی، حسین
شاعر ایرانی. در رشتۀ زبان و ادبیات فارسیِ دانشگاه تهران درس خواند. به خاطر نوآوری هایش در غزل فارسی شناخته شده است. برخی از سروده های وی در حنجرۀ زخمی تغزّل (تهران، ۱۳۵۲) و از ترمه و تغزّل (تهران، ۱۳۷۶) گرده آمده است. در رادیو و تلویزیون و مطبوعات به فعّالیت های نگارشی در زمینۀ ادبیات پرداخته است. در تحلیل آثار برخی از شاعران سنّت گرا و نوگرای معاصر مقاله هایی نوشته است.

پیشنهاد کاربران

اگرچه خالی از اندیشهٔ بهار نبودم
ولی بهار تو را هم در انتظار نبودم
یقین نداشتم امّا چرا دروغ بگویم
که چشم در رهت ای نازنین سوار نبودم؟
به یک جوانهٔ دیگر امید داشتم امّا
به این جوانی دیگر، امیدوار نبودم
...
[مشاهده متن کامل]

به شور و سور کشاندی چنان مرا که برآنم
که بی تو هرگز از این پیش، سوگوار نبودم
خود آهوانه به دام من آمدی تو وگرنه
من این بهار در اندیشهٔ شکار نبودم
تو عشق بودی و سنگین می آمدی و کجا بود
که در مسیل تو، ای سیل بی قرار نبودم
مثال من به چه ماند؟ به سایه ای که چراغت
اگر نبود، به دیواره های غار نبودم
#حسین_منزوی

خاک باران خورده آغشته ست با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت
زنده ای در هر گیاه سبز کز خاکت دمد
گرچه می دانم که ذره ذره می پوسد تنت
عصر تلخی بود عصر آخِرین دیدارمان
آخِرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
...
[مشاهده متن کامل]

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج می زد در �خدا پشت و پناهت� گفتنت
�آخِرین دیدار� گفتم؟ عذر می خواهم عزیز!
آخِرین باری که دیدم، غرق خون دیدم منت
با دهان نیم باز، انگار می خواندی هنوز
خیره در آفاق خونین، چشم باز روشنت
صبح بود اما هوا دل گیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت
گل به سوگت جامهٔ جان تا به دامان می درید
باد در مرگ تو می زارید و می زد شیونت
بی خزان است آن بهارِ سرخ تو در خاطرم
آن که از خون هشت گل رویاند بر پیراهنت
با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت
نیستی، بالابلند! اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل طنینِ نعرهٔ شورافکنت
زنده ای و سیل خونت می کَند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر، با تیشهٔ بنیان کنت
#حسین_منزوی

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام
غنچهٔ سربستهٔ رازم، بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام
چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
...
[مشاهده متن کامل]

فصل ها مجموعهٔ گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار آیینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با آیینه چشمان کرده ام
من که با پرهیز یوسف صبر ایّوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چاک گریبان کرده ام
چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزنِ عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام
#حسین_منزوی
@chaameghazal ⛵️

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
‏مثل بارانِ بهــــاری که نمی گوید کِی
بی خبر در بزن و سرزده از راه برس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
...
[مشاهده متن کامل]

حسین منزوی | سرزمین شعر و ادب
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند رباعی به هم پیوسته از شاعر بزرگ معاصر
حسین منزوی که ۱۶ اردیبهشت سالروز درگذشت اوست:
- یک
بشناس مرا حکایتی غمگینم
افسانه ی تیرۀ شبی سنگینم
تلخم، کدرم، شکسته ام، بیمارم
ای دوست! شناختی مرا؟ من اینم
...
[مشاهده متن کامل]

- دو
من اینم و غرق خستگی آمده ام
ویرانم و از شکستگی آمده ام
از شهر یگانگی؟ فراموشش کن!
از شهر هزار دستگی آمده ام
- سه
آنجا با هر که زیستم کشت مرا
هر هم خونی به خون آغشت مرا
صدها دستی که دوست می خواندمشان
صدها خنجر شکست در پشت مرا
_چهار
حُسنی داری به قدر شیدایی من
لطفی داری به قدر گُنجایی من
بازو بگشا و سینه را عریان کن
آغوشی شو به قدر تنهایی من
#حسین_منزوی

خاک باران خورده آغشته است با بوی تنت
باد بوی آشنا می آورد از مدفنت
زنده ای در هر گیاه تازه کز خاکت دمد
گرچه می دانم که ذره ذره می پوسد تنت
عصر تلخی بود عصر آخرین دیدارمان
آخرین باری که دستم حلقه شد بر گردنت
...
[مشاهده متن کامل]

مهربان بودی و آن ایمان دریایی هنوز
موج میزد در خدا پشت و پناهت گفتنت
آخرین دیدار گفتم؟؟؟ عذر می خواهم عزیز!!!
آخرین باری که دیدم غرق خون دیدم منت
با دهان نیم باز انگار می خواندی هنوز
خیره در آفاق خونین چشم باز روشنت
صبح بود اما هوا دل گیر و بغض آلود بود
آسمان گویی سیه پوشیده بود از مردنت
گل به سوکت جامه ی جان تا به دامان می درید
باد در مرگ تو می زارید و می زد شیونت
بی خزان است آن بهار سرخ تو در خاطرم
آن که از خون. . . هشت گل رویاند بر پیراهنت
با تمام سروهایت دیده ام در بوستان
با تمام ارغوان ها دیده ام در گلشنت
نیستی بالا بلند اما چه خوش پیچیده است
در همه جنگل طنین نعره ی شور افکنت
زنده ای و سیل خونت می کَند بیخ ستم
ای تو فرهادی دگر با تیشه ی بنیان کنت
استاد حسین منزوی

من عشق را انگار یک شب خواب دیدم
وز رهگذرها داستانش را شنیدم
کو آن سبکباری؟ که چون پر می گشودم
چون کودکان در خواب هایم می پریدم
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز
وز آن چه می نامند فردا، ناامیدم
...
[مشاهده متن کامل]

یا جبر بود و یا جهان تاریک، آن روز
روزی که من تقدیر خود را برگزیدم
شب بود و سردابی، ندیدم آفتابی
چندان که تودرتوی ظلمت را، دریدم
شب بو نبود�آری، تمامش شوکران بود
گل های بسیاری که از هر سوی، چیدم
گفتم بیفروزم چراغی در شب اما
در زیر آب انگار کبریتی کشیدم
همواره یا دیر آمدم، یا زود، یعنی
هر بار بی هنگام شد، وقتی رسیدم. . .
#حسین_منزوی

برج ویرانم غبار خویش افشان کرده ام
تا به پرواز آیم از خود جسم را جان کرده ام
غنچهٔ سربستهٔ رازم، بهارم در پی است
صد شکفتن گل درون خویش پنهان کرده ام
چون نسیمی در هوای عطر یک نرگس نگاه
...
[مشاهده متن کامل]

فصل ها مجموعهٔ گل را پریشان کرده ام
کرده ام طی صد بیابان را به شوق یک جنون
من از این دیوانه بازی ها فراوان کرده ام
بسته ام بر مردمک ها نقشی از تعلیق را
تا هزار آیینه را در خویش حیران کرده ام
حاصلش تکرار من تا بی نهایت بوده است
این تقابل ها که با آیینه چشمان کرده ام
من که با پرهیز یوسف صبر ایّوبیم نیست
عذر خواهم را هم آن چاک گریبان کرده ام
چون هوای نوبهاری در خزان خویش هم
با تو گاهی آفتاب و گاه باران کرده ام
سوزنِ عشقی که خار غم بر آرد کو که من
بارها این درد را اینگونه درمان کرده ام
از تو تنها نه که از یاد تو هم دل کنده ام
خانه را از پای بست این بار ویران کرده ام
#حسین_منزوی

بپرس