منزوف

لغت نامه دهخدا

منزوف. [ م َ ] ( ع ص ) مست و بیهوش. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || بددل هراسان. ( مهذب الاسماء ). || آنکه خونش بسیار برآمده باشد چندانکه ضعیف گردیده باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ).
- امثال :
اجبن من المنزوف ضرطاً ؛ در اصل این مثل گویند مردی از تازیان که اظهار دلاوری میکرد همیشه تا صبح می خوابید و اگر احیاناً برای صبوحی او را بیدار می کردند می گفت کاش مرا وقت حادثه ٔدشمن بیدار می ساختندی. روزی وی را بیدار کردند. بازگفت کاش در حادثه دشمن مرا بیدار کردند. گفتند اینک اسبان دشمن رسید. از ترس گفت الخیل الخیل و تیز زدن گرفت تا بمرد و بدینجهت وی را «المنزوف ضرطاً» نامیدند. و نیز گویند دو نفر از تازیان در بیابان می رفتند ناگاه از دور درختی نمایان شد. یکی از آن دو گفت گویا گروهی باشند که راه بر ما بسته اند و نگران مایند. دیگری گفت «انما هی عشرة» یعنی درخت عشر است او همچو گمان کرد که می گوید «هی عشرة» یعنی ده کس اند و ازترس می گفت «فما غناء اثنین عن عشرة» و ضَرَطَ حتی نَزَف َ روحُه فَسُمِی «المنزوف ضرطاً». ( از ناظم الاطباء ). || سخت تشنه که رگ و زبانش خشک گردد.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || آب ِ کشیده شده. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

مست و بیهوش . یا بد دل هراسان .

پیشنهاد کاربران

بپرس