منزع
لغت نامه دهخدا
منزع. [ م ِ زَ ] ( ع اِ ) تیر که بدان کشند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). تیری که بدان کشیده می شود. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) مرد سخت کشنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
منزع. [ م ُ ن َزْ زَ ] ( ع ص ) ثمام منزع ؛ گیاه برکنده. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). برکنده و گویند ثمام منزع. ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
رجل منزع آنکه تباهی افکند و بر آغالاند مردم را و کذلک رجل منزعه .
فرهنگ عمید
پیشنهاد کاربران
مَنْزَع" شوق، اشتیاق، علاقه.
مَنْزَعُ الْکَرِیمِ أَبَداً إِلَی شِیَمِ آبَائِهِ. امام علی ( ع ) غررالحکم
شور و شوق انسان کریم، همواره بر خلق و خوی نیاکانش است.
مَنْزَعُ الْکَرِیمِ أَبَداً إِلَی شِیَمِ آبَائِهِ. امام علی ( ع ) غررالحکم
شور و شوق انسان کریم، همواره بر خلق و خوی نیاکانش است.