فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
منزجر شدن ؛ بازایستادن. بازداشته شدن. منع شدن. دور شدن : و چون مردم را از شرب شراب منع می کرد و ایشان منزجر نمی شدند. . . ( جهانگشای جوینی ) . دیده خبرت او خیره گشته بدین مواعظ منزجر نشد و بدین تنبیهات مرتدع نگشت. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 2 ص 103 ) .
... [مشاهده متن کامل]
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان.
حسن متکلم.
مثل او در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننمایدو به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 88 ) .
... [مشاهده متن کامل]
تا گردنان روی زمین منزجر شدند
گردن نهاده بر خط فرمان ایلخان.
حسن متکلم.
مثل او در شره به پروانه زده اند که به نور شمع اکتفا ننمایدو به ادراک ضرر حرارت او ممتنع و منزجر نشود. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 88 ) .
منزجر شدن ؛ بیزار شدن. متنفر شدن.