مندور

لغت نامه دهخدا

مندور. [ م َ ] ( ص ) غمگین بود. ( لغت فرس چ اقبال ص 144 ). غمناک. ( آنندراج ). مندوور . ( ناظم الاطباء ). متحیر. درمانده. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). مفلوک و صاحب ادبار و سیاه بخت و بی دولت و به معنی گرفته و خسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. ( آنندراج ) : احمدعلی نوشتکین نیز بیامد چون خجلی و مندوری. ( تاریخ بیهقی ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ). رجوع به مندوور شود.
- مندور کردن ؛ درمانده کردن. بدبخت کردن :
خداوندم نکال عالمین کرد
سیاه و سرنگونم کرد و مندور.
منوچهری.

مندور. [ م َ ] ( اِ ) مگس و ذباب. ( ناظم الاطباء ).

مندور. [ ] ( اِخ ) دشتی در حدود ارمنستان. ( خسرو و شیرین چ وحید دستگردی حاشیه ص 140 ) :
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی ( خسرو و شیرین ایضاً ص 140 ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - بدبخت درمانده . ۲ - اندوهناک غمگین .
مگس و ذباب .

فرهنگ معین

(مَ ) (ص . ) ۱ - فقیر، درمانده ، بدبخت . ۲ - خسیس .

فرهنگ عمید

۱. غمناک، اندوهگین.
۲. بدبخت.
۳. درمانده.
۴. خسیس.

پیشنهاد کاربران

بپرس