ندید تنبل اوی و بدید مندل اوی
دگر نماید و دیگر بود بسان سراب.
رودکی ( از لغت فرس چ اقبال ص 322 ).
فلک بر تو زان هفت مندل کشیدکه بیرون ز مندل نشاید دوید
از این مندل خون نشاید گذشت
که چرخ ایستاده ست با تیغ و طشت.
نظامی ( اقبالنامه چ وحید دستگردی ص 112 ).
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش.
نظامی ( ایضاً ص 91 ).
در این مندل خاکی از بیم خون نیارم سر آوردن از خط برون.
نظامی.
بدین حال و مندل کسی چون بودکه زندانی مندل خون بود.
نظامی.
|| عود خام. ( فرهنگ جهانگیری ) ( فرهنگ رشیدی ) ( از برهان ) ( آنندراج ). چوب عود. ( ناظم الاطباء ). عود. ( مهذب الاسماء ) ( دهار ). عود بخور یا جیدترین آن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، منادل. ( اقرب الموارد ). چوبی معطر که از«مندل » هندوستان آرند و نام چوب مأخوذ از همین شهراست. قسمی عود که سوزند بوی خوش را و از هندوستان آرند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : اوراق و غصون اشجار و خاک و گیاه و حطب آن قرنفل و عود و سنبل و صندل و کافور و مندل است. ( تاریخ وصاف در وصف هندوستان از فرهنگ جهانگیری ).از برای قوت دل گر بخوری بایدم
صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ.
ابن یمین ( از فرهنگ جهانگیری ).
رجوع به مندل ( اِخ ) شود.- امثال :
المندل الرطب فی اوطانه حطب . ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
|| به زبان هندی ، نوعی از دهل باشد. ( برهان ) ( فرهنگ رشیدی ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). به زبان هندی ، نوعی از دهل که آن را پکهادج نیز گویند.( غیاث ). || مأخوذ از یونانی ، تیغه آهنین که در پشت در جهت بستن آن به روی رزه اندازند. ( ناظم الاطباء ).بیشتر بخوانید ...